Part 19

23 7 0
                                    

🥀🤍⛓
#truelove.19
‌‌‌
ثور به آزگارد برگشت... بدون اینکه جلب توجه کند با لباس مبدل مخفیانه و در تاریکی شب به جنگل رفت.
آمورا هم با لباسی خاکی رنگ و مبدل منتظرش بود...
راه افتادند. آمورا حال جین را پرسید.
ثور با اضطراب فقط گفت خوب است!
آمورا میدانست چه آتشی در دل ثور برپاست!
برملا شدن اینکه هیچ چیز آنطور که به نظر میرسد نیست زیادی به او شوک وارد کرده بود!
آمورا گفت: "میدونم اضطراب داری شاهزاده! اما به این فکر کن که قراره از اون برزخ نجاتش بدیم!"
ثور پرسید: "اگه دیر رسیده باشیم چی؟"
آمورا ایستاد و گفت: "چی؟ خب... خب..."
ثور دستش را به پهلویش زد و گفت: "ببین! تو گفتی طلسمی رو اجرا کردن که مار بیشتر زهر بریزه روش! اگه... اگه... اگه دیر رسیده باشیم چی!"

آمورا درحالی که سعی میکرد بغضش را کنترل کند گفت: "به حال تو و اودین چه فرقی داره؟ به حال آزگارد چه فرقی میکنه؟ الان خیلی غمگینی ولیعهد آزگارد؟ یا فقط نگران آبروی پدرتی که از بین نره؟ پدرهمگان کاش یکم برای لوکی هم پدر بود... اون لیاقت بیشتری داشت! اودین میدونست لوکی هم لایقه! چون لوکی هم یه شاهزاده واقعی بود! البته توی سرزمین خودش! اودین ترسید تا تو پادشاه آزگارد نشی! اینهمه بلایی که سر لوکی آورد به خاطر تو و اون جنگ مسخره بود!"

آمورا بعد از این سخنرانیِ پر از اشک که بیشتر بوی درد و دل میداد روی زمین به زانو افتاد و گریست...
ثور هم چشمانش میسوخت! هرچند سوزش قلبش از آن بیشتر بود... سرگذشت لوکی چیزی نبود که از آن به سادگی گذر کرد...
"هیولاها هیچوقت به دنیا نمی‌آیند، بلکه ساخته میشوند"
و لوکی استثنا نبود... او به دست اودین ساخته شده بود! اودین با او بد کرد...
ثور به سمت آمورا رفت و او را بلند کرد. زمزمه وار گفت: "باید بریم..! حقیقت به زودی برملا میشه آروم باش!"
و راه آبشار را در پیش گرفتند.
چه کسی باورش میشد بالای این آبشار زیبا غار ونوم بود؟
به آبشار رسیدند؛ صداهایی از آنجا می‌آمد!
صداهایی مثل فریاد! مثل گریه...!

آمورا گفت: "من اون پشت یه راهی به سمت بالا بَلَــ..."
ثور: "لازم نیست فقط محکم منو بگیر."
آمورا دستش را دور گردن ثور انداخت و سپس ثور پتکش را در هوا چرخواند و چند ثانیه بعد کنار ورودی غار بودند.
به اطراف نگاه کردند، مایعی زرد رنگ که حدس میزدند همان زهر باشد اطراف ریخته بود.
همچنین تیکه پارچه هایی خونی هم آنجا بود؛ و اگر تکه گوشت و خون‌های ریخته شده در گوشه ورودی غار را در نظر نمی‌گرفتند آنقدرها هم بد نبود.

آمورا لبانش را تر کرد مضطرب و پرسید: "یعنی کسی به جز لوکی اینجا بوده؟"
ثور مشکوکانه به اطراف نگاه کرد و گفت: "به زودی مشخص میشه! باید بریم تو غار"
آمورا کف دستانش را بالا گرفت که شعله سبزی در کف دستش بوجود آمد و فضا را نسبتا روشن کرد.
به داخل غار پا گذاشتند. لحظه ایی بعد با دیدن صحنه روبرویشان از شوک، قبض روح شدند! هیچ چیز آنطور که انتظارش را میکشیدند نبود!
صحنه روبرویشان شوکه کننده تر از هرچیزی بود که انتظارش را داشتند!

🥀🤍⛓‌‌

True Love (Loki X Sigyn)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora