1

739 100 36
                                    

دستش رو بین موهاش کشید و برای بار دوم ظرف شیشه‎ای رایحه رو برداشت تا کمی ازش روی مچش هم بزنه. بعد از تموم شدن کنفرانس خبری و مصاحبه‎های پشت ‎سرهم، خیلی زود توسط راننده‎ی شخصیش به آپارتمانش برگشته بود تا توی زمان کوتاهی که داشت، برای جشن اون شب آماده بشه.
بی‎نهایت خسته بود و حوصله‎ی هیچکدوم از اتفاقات اون روز رو نداشت. اما هفت سال برای چنین روزی آماده شده بود و می‎دونست این روز بالاخره می‎رسه.
بعد از نگاه آخری که توی آینه‎ی قدی به خودش انداخت از آپارتمانش خارج شد و برای راننده‎ش که در رو براش باز نگه داشته بود سری تکون داد، و بعد بدن بی‎حالش رو روی صندلی ماشین رها کرد.
توی فرصتی که مسیر رو طی می‎کردن می‎تونست سرش رو به پشتی صندلی عقب تکیه بده و چشم‎هاش رو روی هم بذاره. از الان آرزو می‎کرد اون شب زودتر به پایان برسه تا بتونه دوش بگیره و خودش رو از شر بوی رایحه‎ای که روی پوستش بود خلاص کنه. تنها دلخوشی اون روز، هوای بارونی بود. بوی خاک بارون خورده تمام طول روز گیرنده‎های بویاییش رو آروم می‎کرد و باعث میشد عقلش رو از دست نده!
با ایستادن ماشین و شنیدن اسمش از طرف راننده، منتظر شد تا در باز بشه و آماده‎ی موج فلش دوربین‎ها بود که ورودی سالنی که خانواده‎اش همیشه برای جشن‎های مهمشون رزرو میکردن، ازش استقبال کنن. با تکون داد سرش و تعظیم‎های کوتاه، خیلی سریع مسیر رو طی کرد و به در اصلی سالن رسید و منشی پدرش که منتظرش بود رو مقابل در بسته شده دید.
"جیمین شی! مهمونی مدتیه شروع شده. به موقع رسیدین، همه منتظر ورودتون هستن." با لحن شاد و یکنواختی که جیمین بهش عادت داشت اعلام کرد و در رو برای پسر باز کرد.
"خوشامد میگم به رئیس جدید شرکت گُلدن سِنت، پارک جیمین!"
جیمین با لبخند مقابل جمعیتی که براش دست میزدن تعظیمی کرد و طبق راهنمایی منشی پدرش، سمت راست رفت تا توی جایگاه مشخص شده و پشت میکروفن بایسته و سخنرانی نهایی اون روزش رو انجام بده.
"از حضور همگی شما توی جشن امروز خانواده‎ی پارک ممنونم. همونطور که می‎دونید، امروز پدرم توی جشن تولد 60 سالگیش، از سِمتش کناره‎گیری کرد و من، سومین... پسر آلفا از خانواده، به عنوان جانشین، مدیریت شرکت رو به عهده می‎گیرم."
نفس عمیقی کشید تا حس آشنای ناخوشایندی که توی وجودش جریان گرفت رو سرکوب کنه.
"امیدوارم از مهمونی امشب لذت ببرید. و باعث افتخارمه اعلام کنم فردا توی اولین روز کاریم به عنوان رئیس گُلدن، همکاری جدیدمون رو رسما به رسانه‎ها اعلام می‎کنم." با دیدن نگاه شوکه شده روی صورت پدرش، تلاش خودش رو کرد تا پوزخندش روی صورتش نمایان نشه.
چند هفته بود که به دور از چشم پدرش با یه شرکت بزرگ تبلیغاتی در ارتباط بود و می‎خواست به عنوان اولین اقدامش، قرارداد بستن با شرکتی که رئیس و معاونش رو شخصا و باز هم به دور از چشم پدرش به جشن اون شب دعوت کرده بود، اعلام بشه.
مدتی قبل همین پیشنهاد رو به پدرش داد و با وسواس بین بهترین شرکت‎های تبلیغاتی گزینش کرده بود تا به شرکت کانگ برخورد کرده بود؛ اما پدرش بدون در نظر گرفتن توضیحات جیمین و سودی که این کار برای شرکت داشت، بخاطر نوع تفکر قدیمیش خیلی زود پیشنهاد جیمین رو رد کرد.
جیمین می‎دونست حتی بعد از به‎دست گرفتن شرکت، پدرش به‎طور کل دست از سرش برنمی‎داره، اما الان حداقل دستش بازتر بود.
 باقی زمان مهمونی، خودش رو با نوشیدن سرگرم کرد و تا تونست از مکالمه‎های مختلف با افراد حاضر توی اون سالن خودداری کرد. برخلاف زمان‎های دیگه حتی حوصله‎ی این رو نداشت که با یه امگا لاس بزنه و شب همراه خودش به یه هتل ببرتش؛ پس فقط منتظر شد تا زمانی که بتونه از مهمونی‎ای که اسماً براش ترتیب داده شده بود، بیرون بزنه. وقتی زمانش رسید، به راننده‎اش تکست داد و با بیشترین سرعت سمت درهای دولنگه‎ی خروجی رفت و متوجه نگاهی که از نزدیک مسیر رفتنش رو دنبال می‎کرد نشد؛ با باز شدن در خروجی و قدم گذاشتنش به پیاده‎روی خیس، بالاخره با خوشحالی بوی بارون رو با دم عمیقی وارد ریه‎هاش کرد.
***
"شرکت کانگ، هوم؟" نگاه عصبی پدرش سمتش چرخید. "باشه پارک جیمین، توی بستن قرارداد مختاری."
جیمین لحظه‎ای با تعجب بهش زل زد. یعنی انقدر زود می‎خواست بیخیال بشه؟
"اوه قبل از اینکه یادم بره، میدونی که چند وقتی میشه تولد 25 سالگیت رو جشن گرفتی... و نُه سال از زمانی که یه آلفا معرفی شدی می‎گذره. وقتشه زودتر به فکر یه جفت معقول باشی، چون من امگاهای خوب و برازنده‎ای واست درنظر دارم و مسلماً خودت میدونی ادامه‎ی نسل توی خانواده و شرایط ما چقدر اهمیت داره."
با نیشخند پارک جونگسو، دل جیمین ریخت. اون مرد میانسال هنوز هم بلد بود چطور بی‎رحمانه پاش رو روی نقطه‎ضعف‎های دیگران فشار بده...
با وجود اینکه جیمین به توصیه‎ی برادرهاش گوش کرده بود و چیزی راجع به امید و آرزوهاش در رابطه با قضیه‎ی ‘جفت مقدر شده’ به پدرشون نگفته بود، اما جونگسو می‎دونست پیش کشیدن موضوع انتخاب جفت برای جیمین، همیشه براش حکم برگ برنده داره...
***
"هیونگ، تهدیدم کرد! هنوزم با یادآوری جملاتش حالم بهم می‎خوره... و همش بخاطر اینکه می‎خوام یه قرارداد کوفتی با یه شرکت تبلیغاتی ببندم؟"
جیمین با عصبانیت روی کاناپه‎ی خونه‎ی برادرش نامجون و جفتش یونگی، جابه‎جا شد.
"جیمین می‎دونی که تنها دلیل اون حرومزاده این نیست." نامجون قوطی آبجو رو دستش داد و کنار یونگی و روی کاناپه‎ی مقابل جیمین نشست.
"تنها دلیلش اینه که من حرومزاده‎ام هیونگ!"
"جیمین!" لحن هشداردهنده‎ی نامجون باعث شد سکوت کنه و نفس  عمیقی بکشه.
"همه‎مون میدونیم تا همین الان چقدر توی روش وایسادی و تونستی دهنش رو سرویس کنی. تابحال قوی بودی جیمین و از الان به بعدم همینه،" یونگی با لبخند آرامش‎بخشی مخاطب قرارش داد. "و درسته نامجون دیگه نفوذی توی خانواده نداره، اما سوکجین هیونگ همیشه پشتته."
نامجون دستش رو حمایتگرانه روی رون پای جفتش گذاشت. جیمین با لبخند نگاه کرد که برادرش بینیش رو نزدیک گردن یونگی برد تا روش رایحه‎گذاری کنه. با وجود حس حسرتی که هر دفعه توی وجودش پیداش میشد، اما همیشه دیدن رایحه‎گذاری جفت‎ها بهش حس فوق‎العاده‎ای میداد؛ و در کنار اون، حس کنجکاوی... کنجکاوی از اینکه رایحه‎گذاری و حس کردن رایحه‎ی دیگران چه حسی می‎تونه داشته باشه؟

☾︎ When the Sun Goes Down ☽︎Where stories live. Discover now