𝗦𝟭; 𝗪𝗵𝗲𝗿𝗲'𝘀 𝘁𝗵𝗮𝘁 𝗹𝗼𝗼𝗸?

415 42 6
                                    


میتوانستم ذوق ذوق انگشتان مشتاقم را حس کنم ، چه میشد که انسان تا به این همه درگیر احساسات و انتظار خواستن را میکشید؟!

شاید در پس سرنوشت به او حسرت همه چیز را نشان میدادند ، برای همین روحیه اش خودخواه و مطیع خواستن های بی شمار بود.

مانند منی که وجودم را در پس خواستن درد هایم طلب میکردم ، منی که تنها لباسی به تنم میکشیدم تا پرواز ازادی را در بین کتاب های درسی بیابم و گوشه ای که هر بار از کاغذ های خوشبو ان خیس میشود به من یافتن درد هایم را نشان میدهد.

این بار این اشک های یافته ام را در ورودی جایی میبینم که سنگ های مرمرش به طنازی دلبری میکنند از هر مجنونِ روان انسان ها!

سال ها پیش دانشجویان علوم انسانی  با تکیه بر ″دروغ گفتند افتاب همه حا سرخ است″ افتاب خودرا در بالای ورودی ابی کرده بودند و هر بار از ان ها علت را جویا میشدند با غمی انباشته در دل هایشان مینالیدند ″ ما ادما رو درمان میکنیم و افتابشون رو سرخ ، اما افتاب خودمون همیشه ابیه!″

هیچکس نمیفهمید در پس کلمات انباشته ان ها از غم چه میگذرد ، به واقعیت هم نمیتوانی بدانی تا لمس واقعیت را نکشی!

نگاهم را معطوف یونگی هیونگ میکنم ، او هم در زندگی اش افتاب ابی داشت؟!

کسی یا چیزی بود که قلب را شکافته بود و هر بار خونریزی درونش نفسش را میبرید و طلب اغوشی پر از مهر را میکرد؟!
با شاید او کسی بود که افتاب کسی را ابی کرده بود؟!

جرعت نداشتم! جرعت نداشتم لب به سخن باز بکنم و به زبان بیاورم که یونگی هیونگ همراه چند ساله ام چرا پا به جایی گذاشته بود که دیوار هایش هم از درد مینالیدند و دانشجو هایش حتی به سختی خود را میشناختند ، جایی که به ان ها با کلمات می اموختند اغوای درد دیگران بکنند و در اخر میانه راه درد را با چاقویی بکشند.

خورشید من هم ابی بود ، شاید هم کمی نفتی در بین رنگریزه های غمگینش داشت ، اما نمیتوانستم دست هایم را کنترل کنم و با هر چرخش موهایم و چشمان پر شوقم مانند بچه ای که در طبیعت رها شده به ان محوطه دلچسب نَنِگرم!

دانشحویان علاوه بر خورشید آبی ، اطراف ورودی های سرسبز گل هایی کاشته بودند و به هر کدام کاغذی به رنگ سرخ چسبانده بودند ، این بار جرعت داشتم تا از هیونگ درباره ان سرخ هایی که سمبل عشق بودند سوالی بپرسم.

″هیونگ اونا چین؟ چرا به گلا کاعذ سرخ چسبوندن؟″
هیونگ سرش را کمی بالا گرفت و با یاداوری چیزی خنده ای به روی لب هایش نشاند ، خنده هایش را ستایش میکردم او کم به لب هایش اجازه خنده میداد اما منحنی هایش واقعی تر از هر واقعیتی بودند.

″هر کسی یه گل میکاره وقتی رو یکی کراش میزنه یا ازش خوشش میاد در اخر اگر اون هم بهش حس داشته باشه یه کاغذ سرخ بهش اویزون میکنه با گفتن داستانش و اگر به نتیجه ای نرسید یه کاغذ سفید.″

❢ 𝗦𝘄𝗲𝗲𝘁 𝗕𝗲𝗻𝗲𝗳𝗶𝘁 ❢Where stories live. Discover now