𝗦𝟭; 𝗧𝗲𝗹𝗹 𝗺𝗲

78 17 13
                                    

نوازش و هم اغوشی انگشت هایمان بر روی هم با سمفونی سکوت ماه و مهتاب دل برده شب هوا را از وجود ما دو نفر پر میکرد.
چندی میشد دل از جان خواب کنده بودم.

او امشب مسکوت بود و من امشب مملو از حرف ، شاید بر خلاف چند ساعت گذشته که به رقم حریص بودن او و من گذشته بود.

بوسه ای ناخواسته بر روی دستانم نشاند ، همان انگشتی که با پوستش عشق بازی بی صدایی میکرد.

متعحب به او چشم دوختم ؛ تهیونگِ من؟ شنیدی صدایش را؟ صدای ضربانی که جا مانده از دیگران ؟ ان هم بخاطر نگاه به چشمان عاشق تو!

پسر دوست داشتنی جونگکوک میدانستی با بوسه ات درخواست مچال شدن این بدن کرخت را در اغوشت به قلب من دادی؟ امکان داشت عزیز جان من؟

بر روی پشتش خوابید ؛ حالا صدای نسیم ارام و برخورد پرده ها شده بود تنها صدایی که به گوش میرسید.

نفسی عمیق کشید ، سینه اش که لب های من را وسوسه به بوسه ای میکرد را بالا و پایین کرد.

″اون- اون شب چیشد؟″
شکست چه بود؟ قعر دره بودن چگونه بود؟ نبود دستی زمان تنهایی چه بود؟ بریدن دست با کاغذ چه بود؟ بی نفسی؟..گویا همه ان هارا لحظه ای حس کردم.

سرگیجه ای جانشین این سرِ جیغ کش شد ، دستانم به روی مچش که بر روی صورتش بود را چنگ زد.

تهیونگم ، میخوای همین قدری هم که از تو دارم از من بگیری؟ میشود بگزاری کمی من خودخواه بمانم؟

″بگو جونگکوک! دارم میمیرم! انگار وسط بی نتیجه ترین نقطه این زندانم ، حتی زندانبانم داره ازم خسته میشه ، بزار بدونم!″
سر به پایین انداختم؛ کاش میتوانستم از تو قول بگیرم که در اخر هر ازاد شدنت من را به زنجیرِ نبودنت نبندی؟

نفسب این بار من عمیق کشیدم ؛ زبانم چرا باز نمیشد؟!

″بزار من بشم اون زندانبان جدیدت ، بزار من بشم اون نقطه ای که با تو باشه ، اما نخواه این قفل لب هام باز شه و اون کلید بشه رهایی زندان تو ، نزار تهیونگا!-″
چشمانش به چشمانم دوخت.
و من فهمیدم سقوط یعنی ژرفای نگاه او.

″خواهش میکنم جونگکوکی! ه‍ــوم؟″
و این هق هق های من بود که میان بازوانش پیچیده میشد.

″بزار- بزار میگم ، این هفته میگم ، باشه؟ ″
″هیــش!!! اروم!!! گریه الان برای بدنت خوب نیست اروم...!″

تهیونگا کاش میگفتی گریه برای قلب ناتوانم هم خوب نیست...او دیگر اقیانوس خون میگریست...!

و مهتاب..شاهد مُهر باز شدن لب هایم میشد..من چه میکردم؟!
من برمیگشتم به زندگی..تنها با یک نگاه ساده ، یک لبخند عادی..او به زبان می اورد زخم هایی که به قلبم زده میشد حاد نیست..پس چرا من گریستم؟!..

══════◄••❀••►══════
پاراگراف اخر اشنا نیست؟:)
چند تا قسمت کوچیک تا شروع فصل دوم:)
روز و روزگارتون قشنگ
-وایتی

❢ 𝗦𝘄𝗲𝗲𝘁 𝗕𝗲𝗻𝗲𝗳𝗶𝘁 ❢Where stories live. Discover now