𝗽𝗮𝗿𝘁 7 |𝘆𝗼𝘂?/تو؟

104 13 2
                                    

یونا ویو:
تصمیم گرفته بود توی شهر چرخی بزنه
سوییچ ماشینشو برداشت و بعد از زدن عطرش نگاهی به خودش تو آینه کرد
قرمز!
رنگی که جونگ کوک فکر میکرد خیلی بهش میاد
بعد از چک کردن خودش به سمت حیاط رفت
رو به یکی از خدمتکارا گف: من میرم بیرون اگه چان پرسید بهش بگو رفته خرید
خدمتکار: چشم خانم
سوار ماشین شد و از از عمارت بزرگِ خانوادگی چان خارج شد..

چان ویو:
وارد خونه شد و سراغ یونا رو گرفت
خدمتکار: خوش اومدین قربان
چان: یونا کجاست؟
خدمتکار: گفتن میرن خرید کنن
چان سرشو تکون داد
رفت تو اتاقش و میخواست لباسشو عوض کنه و برای جلسه ی بعدیش آماده شه ..
در حال بستن کروات جدیدش بود
که در اتاق زده شد
چان: بیا تو
خدمتکار وارد شد و گفت: قربان عموتون اومدن
چان آروم گفت: ایییش شِت اون پیر خرفت!
و بعد رو به خدمتکار گفت: بگو بشینه تا بیام
کرواتشو محکم کرد

چان: هی عمو!
عموی چان مثل همیشه سرد بود نسبت بهش و فقط سرشو تکون داد
عمو: حالت خوبه؟ این روزا چیکارا میکنی؟
چان: کار خاصی نمیکنم با دوست دخترمم
عمو: زنِ قبلی جئون؟
چان اخمِ کوچیکی کرد و گفت: اون مال قبله الان دوست دختر منه
عمو: درسته
عموی چان به خوبی از ذات پلید چان آگاهی داشت
و همیشه ناراحت بود که برادرش چنین پسری داره
و اونو لایق نمیدونست!
عمو: راستی، خدمتکار پیدا کردی؟
چان تعجب کرد
چان: میبینم مثل همیشه از تک تک جزئیات این عمارت با خبری!
عمو: خب درسته، این عمارت برادر منه، میخوام بدونم چه بلایی سر کارمنداش و خودِ عمارت و البته پسرش میاد
چان معلوم بود عصبیه ولی کنترل کرد خودشو
چان: خیلی خب فک کنم فقط اومدین سر بزنین؟
عمو: خودم میرم لازم نیست غیر مستقیم حرفتو بزنی
چان: خوش اومدین، آجوماااا
آجوما: بله قربان
چان مستقیم تو چشمای عموش گفت: عمو رو همراهی کنین به سمت خروجی
عمو: لازم نیست اولین بار نیست که میام خونه برادرم!
چان سرشو تکون داد و کتشو برداشت و از خونه خارج شد

جونگ کوک ویو:
نگاهی به ساعت کرد 4:25 دقیقه!
زیاد خوابیده بود ...
بلند شد و به سمت دستشویی رفت
آب به صورتش زد و نگاهی به آینه کرد
با دیدن کِرمی که کنار اینه بود لبخندی زد

- فلش بک -
-یااااا جئون جونگ کوک گفتم اونو استفاده نکن
+مال زنمه پس ازش استفاده میکنم به تو ربطی نداره
-اوووف... اونو خانم لی برام سفارشی آورده، فقط و فقط مناسبِ پوست خودمه
+مگه من و تو داریم؟
یونا با چشمای گرد شدش نگاهِ سوالی ای کرد
+چیه؟ تو مال منی! منم مال تو! پس چیزایی که داریم مال همه
-این منطقته واقعاا؟
جونگ کوک کیوت سرشو تکون داد
-من یه روزی میکشتم میدونی؟
جونگ کوک دوتا دستِ یونا رو گرفت و اونا رو چسبوند به خودش
+تو خیلی وقته منو کشتی
-چی؟
+تو همون روز اول وقتی کنار جیمین وایساده بودی و نگام میکردی منو کشتی، با اون چشما تیر خلاص به طرف قلبم
-به نظرت بهتر نیست بگی بهت زندگی دادم
+خب اینم قشنگه
-قشنگ تره، هر وقت ازت جدا بشم اون میشه کشته شدن
+پس هیچ وقت نمیمیرم
-تا ببینیم چی میشه
+یاااااا
- پایان فلش بک -

چشماش اشکی شده بودن
دوست داشت دوباره اون روزو تجربه کنه
تو آینه خیره شد
+یونا، تو منو کشتی
پوزخندی زد و حوله رو پرت کرد و از دستشویی مستقیم به طرف اتاقش رفت
بعد از مدت ها تمیزترین لباسشو پوید مثل همیشه خوشتیپ ترین!
نگاهی به خودش تو آینه کرد و سوییچ ماشینشو از روی میز برداشت و گوشیشو چک کرد
جیمین زنگ زده بود! ۱۵ دقیقه پیش!
سریع بهش زنگ زد
جیمین: پسر کجایی تو؟
+من دستشویی بودم نشنیدم انگار صداش کم بوده چیزی شده
جیمین: نه، من فکر کردم چیزیت شده جواب ندادی
+یااا حداقل چند بار زنگ میزدی بعد اگه جواب ندادم میگفتی مردم!
جیمین: مسخره
+کارتو بگو
جیمین: شب پایه ای بریم بار
+یااا میدونین من خوشم نمیاد هی میگین، هر بار تهیونگو مینداختین وسط زنگ بزنه، الان نوبت تو شده؟
جیمین: لج نکن، شب خودم میام دنبالت
+مگه دوست دخترتم؟ فقط مونده بگی چی بپوشم!
جیمین: خب بد نیست نظرمو بگم، اون ... خب ... همونی ..که م..شکی بود ..
در حالی که جیمین داشت ادامه میداد
+یااا یااا قطع کن فقط باااشه فعلا
خنده ای کرد و سوار ماشینش شد

یونا ویو:
خسته شده بود از راه رفتن کنار ساحل
میخواست وقت بگذره فقط
بی هدف قدم میزد
تنها، خسته، و ناراحت!
داشت فکر میکرد اگه الان بقیه کنارش بودن چیکار میکردن
احتمالا مادرش کلی خوراکی میخرید و غذا میپخت و میگفت: خوردن حالِ ادمو خوب میکنه هم باعث میشه یادت بره هم دیگه انقد لاغر نمیمونی
یا جیمین احتمالا با هم میرفتن شهربازی و اونقدر جیغ میزدن تا خالی بشن بعدش یه پشمک بزرگ براش میخرید و میگفت: هی خواهرِ جیمینی! همیشه خوب باش
جونگ کوک! شاید بغلش میکرد و مثل همیشه در گوشش حرف میزد تا خوابش ببره: هیچ چیزی بهتر از ما  تو این دنیا نیست، جئون یونا تو زیباترینی میخوام بدونی دوست دارم پس اگه خوب نشی، مجبورم کارای بدی کنم!و احتمالا یونا ضربه ای به سینش میزد و بلند  میگفت: منحرف!
تو فکرای خودش بود و اشکاشو حس کرد
نمیدونست تحمل کنه
-نمیخوام دیگه گریه کنم، بسه
لبخندی از سر ناراحتی و فشاری که روش بود زد و
تصمیم گرفت سوار ماشینش بشه و بره دور شهرو بزنه

ماشینِ یونا در حال گذشتن از کنار کافه ی مرکز شهر بود همون کافه ی قشنگ، که توی سئول خیلی معروف بود و گاهی با جونگ کوک میومدن!
نگاهش به کافه خورد و کنترلشو از دست داد
که از پشت به یه ماشین زد و بوووم
صدای بدی اومد و باعث شد یونا بترسه و خشکش بزنه
بعد از درک کردن وضعیتش گفت: شِت!
و پیاده شد و به طرف ماشین جلوش رفت
پسر جوونی داشت پیاده میشد که
خوب که دقت کرد اون، اون خیلی شبیه، جونگ کوک؟!

______________________________________

سلام پارت هفتم
لذت ببرین:)🤍

𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲Where stories live. Discover now