𝗽𝗮𝗿𝘁 27|𝗶 𝗰𝗮𝗻'𝘁 𝗰𝗼𝗺𝗲/نمیتونم بیام

89 7 0
                                    

جونگ کوک ویو:
سرشو رو میز گذاشته بود و سعی میکرد چشماشو باز نگه داره
که بالاخره جیمین رسید
جیمین: این چه کاریه میکنی؟
+خستم، خیلی خوابم میاد
جیمین: پس بیا بریم خونه
+نه، نمیتونم بیام
جیمین: چرا؟
+باید به حساب اون چان برسم منتطرم تا یونا ببخشم
جیمین: میدونم چی شده، اون خیلی نگرانته، نه فقط اون تک تکمون نگرانیم برگرد تا با هم حلشون کنیم
+چی رو دقیقا؟ نمیخوام شما رو هم به کثافت بکشونم
جیمین: چرت میگی مثل همیشه
+آه، جیمینی، فک کنم فردا اگه بفهمم چیکار کردم و چی گفتم، خودمو بکشم
جیمین: نترس ما میدونیم مستی پاشو بریم
+بریم یه جای دیگه نمیخوام یونا تو این حال ببینم
جیمین: پسر تو یکم زیادی عاشقی
جونگ کوک سرشو تکون میداد و با حالت مستش حرف میزد
+میدونم، بهش بگو دوست دارم خیلی زیادد اونقدر که میخوام داد بزنم
جیمین پرید و جلوی دهن جونگ کوک رو گرفت
جیمین: میخوای چیکار کنی؟ احمق میفهمن اینجایی
دست جونگ کوک رو انداخت دور گردنش و کمکش کرد تا خارج بشه
در حال خارج شدن از بار بودن که جونگ کوک گفت: قلبم درد میکنه
جیمین وایساد و بهش نگاهی کرد: چرا انقدر خوردی؟
جونگ کوک: میخوام بخوابم
جیمین: باشه باشه
جیمین چون میدونست وقتی جونگ کوک از حالت مستی در بیاد ازش میپرسه و شاکی میشه اونو به خونه نبرد
تصمیم گرفت اونو به یکی از ویلاهای اطراف شهر ببره و خودشم پیشش بمونه
تقریبا بعد از نیم ساعت به ویلا رسیدن
جیمین با تمام زورش جونگ کوک رو خوابوند رو تخت و متوجه شد داره چیزایی زیر لبش زمزمه میکنه
+یونا .. آههه.. منو ببخش .. یونا ..‌ یونا
جیمین پوزخندی زد و سرشو خاروند
با زنگ خوردن گوشیش سریع از اتاق خارج شد و گوشی رو جواب داد
نامجون: هی جیمین چی شد؟
جیمین: پیشمه
جین: یااا بیا به این خواهرت بگو حال جونگ کوک خوبه
جیمین: یونا
-چی شده؟
جیمین: بهت گفتم که حالش خوبه، چرا الکی نگرانی؟ برو بخواب امشبو من پیشش میمونم، ممنون میشم یکیتون بمونه پیش مامانم و یونا
تهیونگ: ما هستیم نگران نباش، مراقب باشین
هوسوک: چیزی شد زنگ بزنین
جیمین: فعلا

یونا ویو:
هوسوک: من امشبو میمونم اینجا شما برین
یونگی: خبری شد زنگ بزن
نامجون: مراقب باش
هوسوک: یااا مگه بچم؟ برین دیگه
پسرا یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن
مادر یونا: پسرم من یکی از اتاقا رو برات آماده میکنم
هوسوک: لازم نیست زحمت بکشین من رو همین مبل هم میتونم بخوابم
-این چه حرفیه، تو بخاطر ما موندی
هوسوک: این حرفو نزنین منو مثل جیمین بدونین
مادر یونا: البته پسرم

جیمین ویو:
به مبل تکیه داد و نفس راحتی کشید که جونگ کوک رو جلوی خودش دید
جیمین: هیی یااا ترسیدم، بهتر شدی؟
+میخوام دوش بگیرم حالم از خودم بهم میخوره
جیمین: البته اونقدری خوردی که
جونگ کوک به سمت حموم رفت و در حالی که درو باز میکرد گفت: جیمینی بد نیست یه چیزی درست کنی؟ یعنی مثلا خودت گرسنت نیست؟
جیمین: مگه زنتم؟ برو به زنت بگو
+متاسفانه دوست ندارم خواهرتو اذیت کنم
و درو بست
جیمین خنده ای کرد و به سمت آشپزخونه رفت: رامیون و دوکبوکی خوبه، خوبه یه چیزی برای خوردن داریم

یونا ویو:
با هوسوک تو حیاط خونه نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن
_ زمان زود نمیگذره؟ انگار همین دیروز بود ازت خواستم کمکم کنی جونگ کوکو نجات بدم
هوسوک: درسته، اونقدری عجیبه همه چی که گاهی دوست دارم همه چیزمو ول کنم و برم یه جای دور ولی خب یاد مامان بابام و خواهرم، جونگ کوک، پسرا و حتی تو میوفتم...
یونا خندید و گفت: فکرشم نکن خواهرتو ول کنی و بری تو تنها کسی هستی که کمکم میکنه، تو تو زندگی من برادر بزرگتر منی
هوسوک: خودم میدونم حتی میدونم منو بیشتر از جیمین دوست داری
و نگاهی به یونا کرد و هر دو با هم خندیدن
-به نظرت چان داره چیکار میکنه؟ ممکنه کار خطرناکی بکنه؟
هوسوک: راستش نمیخوام ناراحتت کنم یا باعث بشم که نگران بشی، اما میدونی اگه بخوام روراست باشم باید بگم که چان عوضی تر از اونیه که تو میشناسی
-یعنی چی؟ منظورت چیه؟
هوسوک: خب، اون یه مدت تو تیمارستان بود و میدونی پدرشو اذیت میکرد با دخترای زیادی رابطه داشت
قیافه ی یونا لحظه به لحظه متعجب تر میشد
-چی؟
هوسوک نگاهی بهش کرد و گفت: واقعا، حتی یه شایعه بود که دوست دختر حاملشو ول کرده تو بیابون بعد اون دختر بیچاره با بدبختی برگشته بود و هر چی میخواسته ازش شکایت کنه قبول نمیکردن تا اینکه یه مدت بعد یه فیلم ازش پخش شد که میخواسته به منشی باباش چیز دیگه تجاوز ... کنه، بخاطر اون فقط دو سال افتاد زندان و البته بخاطر پول باباش اومد بیرون
-باورم نمیشه، وااای نمیتونم، واقعا نمیتونم باور کنم که، اون عوضی، اون عوضی پس همون شبم میخواست--
یونا نگاهی به هوسوک کرد و حرفشو قطع کرد
هوسوک: چی؟ میخواسته اذیتت کنه؟
-اره... میخواست نشد
هوسوک: پس دستت اون موقع اینطوری شده؟
-آره
هوسوک: عوضی کثیف قسم میخورم ببینمش میکشمش
یونا لبخندی آرومی زد و گفت: بقیش؟
هوسوک: خب جدای از اینا، یه چیزی ‌که میگفتن این بود که انگار باباشم خودش کشته و انکار میکنه
-واای دیگه مغزم نمیکشه، باورم نمیشه داشتم سعی میکردم باهاش کنار بیام
هوسوک: بهش فکر نکن زیاد همین که بدونی عوضیه و ازش دوری کنه کافیه

_______________________________________

🙂🤍



𝗛𝗜𝗦 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗜𝗦 𝗠𝗬 𝗙𝗔𝗩𝗢𝗥𝗜𝗧 2 | عشق اون مورد علاقمه ۲Where stories live. Discover now