brisé | از هم گُسسته
قسمت سوم
•Dairy
Friday. 23December. 1871
My dear Countبا همین یه جمله شروع میکنم!
"باااورم نمیشه.."
به شدت عصبانیم با اینکه ساعاتیست از آن برخورد کذایی میگذره!
اما نه تنها تصویرش از جلوی چشمانم کنار نمیره بلکه بیش از پیش منو خشمگین میکنه
آن مردک احمق چطور به خودش جرئت داده با شاهزاده کشورش چنین رفتاری داشته باشه!
تو به من بگو باورت میشه؟!
در اول که تقصیر برخوردمون توی راهروی قصر رو گردن خودم انداخت، با پررویی تمام..!
بعد از اون با نهایت جسارت و در ملا عام و بین آن همه نگاه تند و تیز، میان آن همه فکرهای رنگارنگ و قضاوتگر؛ جلوی من ایستاده کمرم رو محکم چسبیده بود و فشار میداد
عجیب بود و تا به حال عمرم چنین تجربهای نداشتم
نمیتوانستم از زیر بار آن نگاههای پرسشگر و خصمانه خود را نجات دهم..
اما بااز هم همه اینها به کنار کنت عزیز،
توی بالکن با گستاخی هرچه تمامتر به من میگه
اوه شاهزاده بنده رو عفو بفرمایید اما سوالی برام پیش اومده.. که چطور کمر شما میتونه اینقدر ظریف و باریک باشه!!!!
آن مرد غیر قابل باور و غیر قابل تحمل است..
حال هم که دارم برای تووقایع پیش آمده رو شرح میدم، دودی غلیظ از دهانهی گوشهایم زیانه کشیده و مغزم را منفجر میکند
ظرافتی که او از من میگه..!
من اون ظرافت و لطافت رو ندارم
من یک مردم!
هیکل ورزیدهای دارم
درست است باید مواظب سلامتی خودم باشم اما همهی اعضای سلطنتی باید تمیز و سالم به نظر برسند نه تنها من..
چطور شخصی با چنین افکار مریضی میتونه بزرگترین تاجر سلطنتی باشه و شأن یک شاهزاده رو به زیر سوال ببره..؟!
حقش بود میگفتم مجازاتش کنن..
'کلافه قلمش را به روی میز پرت کرد
از خشم و احساسِ بچگانه بودن این حرفهایش
دستی در موهای نرمش کشید و مشتش را گره زد،
نفسش را در گونههایش جمع وآن را با صدا بیرون فرستاد
نمیدانست اصلا چرا اینها را برای کسی که نیست مینویسد
چشمانش را با فشاری بست و ثانیهای بعد دوباره باز کرد:
تا چند دقیقه دیگه باید به همراه ولیعهد برای سوارکاری به جنگل برویم
اینطور بهتره ..
حداقل میتونم برای لحظهای هم که شده آروم بگیرم و افکارم را جمع و جور کنم
برای ادامهی زندگی و انجام وظایفم باید آرامش داشتم تا با ذهن باز فکر کنم.
اما...
کاش به جای آن تاجر گستاخ و فرومایه، تو را میدیدم
تو را میشناختم
مطمئنم شخصیت تو قرار نیست مرا غافلگیر و شوکه کند..
امیدوارم که اینطور باشد
————————————
YOU ARE READING
از هم گُسسته - brisé | VKOOK
Fanfictionاز هم گُسسته | brisé •اسم فیکشن از secret garden تغییر پیدا کرد• "تجربهی عشقی مقدس که به ناپاکی رسوا شده" به آرامی سرش را پایینتر آورد که نگاهشان به هم گره خورد و نفسهایشان ملتمس برای آزادی.. با صدایی که التماس میکرد به گوش جونگکوک نرسد؛ آب دهانش...