brisé | از هم گُسسته
قسمت نهم
همانطور که با عجله خود را به داخل کشانده بود تا از هجوم سرما و سفیدپوش شدنش از گولههای برف نجات دهد،
در لحظهی آخر که خدمه در را به قصد چفت کردن هُل میداد، دستی بر بازویش کشید و به پشت برگشت
میدانست از آن زاویه او را نمیبیند
اما باز هم بیاراده نگاهش را در نقطهای جاگذاشت و با صدای برخورد درِ بلند و سنگین چوبی چشم از بیرون گرفت و قدمی بیشتر به سمت طبقهی بالا و به مقصد اتاقش برداشت
لذت و شعف تازهای که تا به حال تجربهاش نکرده بود در دل احساس میکرد
لبخندی نرم مهمان لبانش شده بود و او را در لحظات اندک خود به پرواز درمیآورْد.
-سرورم خیس شدید لطفا به اتاقتون برگردید تا ندیمهها کمکتون کنن لباسهاتون رو تعویض کنید
به طرف مرد جوان که درحال خدمت بود، نیم نگاهی انداخت
-نیازی نیست خودم انجامش میدم
برگرد سرکارت
و به راهش ادامه داد
مشغول تکاندن برفهای ذوب شده از روی لباسش بود که با برخورد ناگهانی به شخصی حواسش جمع و
کمی چشمانش بازتر از قبل شد و وقتی دختر ندیمهای را پیش رویش دید،
اخمی به میان دو ابرو کشاند
ندیمهی جوان؛ چهرهای که از آن برخورد در هم رفته بود را با نفسی که از بینی بیرون فرستاد، بالا آورد و به محض دیدن شاهزاده،
چشمانش از ترس و تعجب گشوده، خود را سریعا جمع و جور کرد.
با قفل کردن دستان سردش جلوی دامن بلند و سادهای که به تن داشت، با فاصله و مودبانه ایستاد.
بزاقی به سختی فرو فرستاد و پیش از آنکه جونگکوک حرفی بزند و یا او را مورد پرسوجوهای گاهاً کنجکاوانهاش بکند؛
با صدایی که سعی در نلرزیدنش میکرد، لبان بیرنگش را از هم گشود
-منو عفو کنید شاهزاده
به هیچ عنوان متوجه حضورتون نشدم
خواهش میکنم منوعفو بفرمایید
مکث کوتاهی کرد و بیآنکه جرئت کند گردنش را صاف کند و به روبهرویش نگاهی بیندازد،
منتظر واکنشی یا حتی پاسخی از طرف او شد
جونگکوک با دست راستش دو بار روی بازویش را با ضرب تکاند
گوش سپرده به عذرخواهی آن دختر، اطراف را از نظر گذراند و وقتی که سالن را تقریبا خالی از هر خدمهای به جز چند نفری که حضورشان در آن قسمت از قصر واجب و مهم بود، دید
ابرویی بالا انداخت و به او و لباسهایش خیره شد
ندیمه مضطرب و نامطمئن کمی نگاهش را بالا آورد و وقتی نگاه خیرهی جونگکوک را روی خود دید تپش قلبش کمی شدت گرفت و به سرعت گردنش را بیشتر از قبل کج کرد
-م..من رو عف..
-این موقع از شب اینجا چکار داری؟!
دختر بزاقش را از گلو پایین داد
لبش را نمدار کرد
و برای کم کردن اظطرابش از اینکه باید جوابی بدهد، نفسی بیصدا اما عمیق کشید
-سوال من جواب نداشت؟!
-کوتاهی من رو بپذیرید شاهزاده
برای انجام وظیفه اینجام و تنها مسیری که.. میتونستم رد شم از اینجا بود
باید دقت بیشت..
جونگکوک بیحوصله از طولانی شدن مکالمهاش با یک ندیمه چشمی در حدقه چرخاند
-آآ.. خیلی خب کافیه
و با اشارهی کوچکی با سر به سمت راست ادامه داد
-میتونی بری
دختر جوان که گویی راهی برای نفسی آسوده و تازه برایش ایجاد شده بود
دمی به سینه داد و پسفرستاد
ادای احترامی تا کمر کرد
-از لطف و بخشش شما سپاسگزارم سرورم
و وقتی پاسخ دیگری از طرف پسر پیشِ رویش دریافت نکرد،
دوباره گردنی خم و به قصد فرار از آن نقطه، گامهای بلندی برداشت
چندقدمی بیشتر پیش نرفته بود که با صدا و لحن تحکمآمیز جونگکوک متوقف شد
نگاهی به پشت ندیمه کرد و لب زد
-از این به بعد بیشتر حواست رو جمع کن
قصر جای اشتباه کردن نیست..!
با اتمام جملهاش انگار که فکری ذهنش را درگیر کرده باشد، صدایش تحلیل رفت
-.. حتی.. یک اشتباهِ کوچک...
-بله سرورم سخن شما رو یادم میم..
و منتظر کامل شدن صحبت او نماند و بیتوجه به هرچیزی،
غرق شده در افکارضد و نقیضش به سمت پلهها قدمهای بلندش را برداشت
لذت لحظات پیشش، زیر چتر در بارِش سرمای سفید و نور شمعهای به آتش نشسته، از دلش پَرکشید
جملهای که به آن ندیمه گفته بود گویی که در میانهی کوه فریادش زده باشد، در ذهن و گوشش با صدای بلندتری تکرار میشد
حرفی زده بود و از قانونی صحبت کرده بود که خودش بیاعتنا به آن رفتار و عمل میکرد..
نه هیچ زمان دیگری.. حالا.. اکنون.. در این روزها..؛
این قانون برایش به دست فراموشی سپرده شده بود
فقط به زبانش میآورْد چون از کودکی مثل یک ملکه این جمله را در سرش به تخت نشانده بودند..
شاهزادهی قانونمند و سرزنشگر درونش که انگار منتظر فرصتی بود تا قد علم و نُطق کند، به هدفش رسیده ذهن او را به بازی میگرفت و از درون فریاد سر میداد
"از چه قانونی حرف میزنی؟!
تو؟!
یک شاهزادهی قانونمند؟!
هه.. مضحکه..
مطمئنی خودت اشتباه نکردی..؟!
یا..
مطمئنی هیچوقت قرار نیست.. دوباره اشتباه کنی؟!..."
فکش را محکم روی هم فشرده بود و با اخمی غلیظ که پیوند ابروان کشیدهاش شده بود، روی تخت نشسته بود و از نقطهای به نقطهی دیگر خیره نگاه میکرد
انگار که آنجا حضور ندارد و در زندان ذهنش خود را به در و دیوار میکوبانَد..
اصلا نفهمید کِی آن پلهها را بالا آمده
چه زمان راهرو را طی کرده و به اتاقش رسیده
و از کِی روی آن تکه چوب پوشیده شده از تشک و لحافهای سفیدرنگ، نشسته و در دریای افکارش دست و پا میزند..
با دردی ناگهانی که در سرش پیچید، چشمانش را روی هم فشار داد و دستش را برای تسکین غیرواقعی روی شقیقهاش گذاشت
-آههه.. لعنت به این افکار..
از جا برخاست و برای تعویض لباسهایش با لباس خواب به سمت انتهای اتاق رفت
نگاهی به لحاف کلفتی که دورش پیچیده و اصلا یاد نداشت که کِی آن را آنگوشه انداخته، کرد و پیرهن نمدارش را نیز از نظر گذراند
چگونه در این سرما، فقط با همین یک تکه پارچهی نازک به تن، مسیری را که همیشه از راه رفتن در آن خسته میشد، پیموده بود تا فقط از روبه رو او را ببیند..
پوزخندی به حماقت خود زد و دوباره خود را سرزنش کرد
-احمق..
کلمهای که مغزش نسبت به او خطاب داده بود
و نمیدانست خودش به آن باور دارد یا نه.
سریعا پیرهن و شلوارش را با لباسهای راحت اما کمی زخیمش عوض کرد و باقی را روی همان لحاف خیس انداخت تا فردا ندیمهها بشویند
و به سمت تختش روانه شد
حالا متوجه شده بود که پنجره بسته شده..
و دیگر اثری هم از سرما و پردهی کنار رفته نبود؛ حتما کار ریچارد بوده
نگاهی که تا دقایقی پیش از لذت لبریز و
با یک حرف خشم و سرزنش را جایگزین آن شور و هیجان فانی کرده بود، حالا کمی غم نیز از "چیستها و نمیدانمهایش" در کنار خود گنجانده بود..
به یاد برخوردشان نگاه از پردهی سفید گرفت و با گامی بلند خود را به مأمن گرمش رساند و به پشت روی آن افتاد
بدون لحظهای مکث چشم بست..
ساعدش را روی پیشانیش قرار داد و زیرلب با خود تکرار میکرد
-فکر نکن.. فکر نکن.. فکر نکن...
باید خود را از هرچه که بود و نبود رها میکرد..
از هرچه باید باشد یا هرچه خودش بخواهد که باشد.
YOU ARE READING
از هم گُسسته - brisé | VKOOK
Fanfictionاز هم گُسسته | brisé •اسم فیکشن از secret garden تغییر پیدا کرد• "تجربهی عشقی مقدس که به ناپاکی رسوا شده" به آرامی سرش را پایینتر آورد که نگاهشان به هم گره خورد و نفسهایشان ملتمس برای آزادی.. با صدایی که التماس میکرد به گوش جونگکوک نرسد؛ آب دهانش...