brisé | از هم گُسسته
قسمت پنجم
Saturday. 31December. 1871
صبح امروز،
تهیونگ به دعوت اِرلیوس، به قصر آمده بود.
مثل همیشه برازنده و خوش پوش، معطر به بوی قهوه و چوب صندل همیشگیاش،
وارد راهروی طویل پوشیده شده از فرش قرمز رنگ شد.
تنها و بدون حضور مشاورش، در آنجا حضور پیدا کرده بود.
همانطور که با اقتدار قدم از قدم برمیداشت، پس از دقایقی کوتاه پشت در بزرگ اتاق دوست بچگیاش ایستاده،
ومنتظر ماند تا نگهبان جلوی در حضور او را به ولیعهد اعلام و رخصت ورود بگیرد.
-عالیجناب، جناب کیم تشریف آوردن، اجازهی ورو..
اِرلیوس با صدایی رسا که از پشت در به گوش میرسید به میانهی حرفش پرید
-بگید بیاد داخل
به ثانیه نکشید که در باز شد
و مرد نگهبان که مشخص بود موهایش به تازگی رنگ بالغ و مُسن بودن به خود گرفته، با احترام زیاد او را به داخل هدایت کرد.
تهیونگ سری برایش تکان داد و با تشکری کوتاه وارد محیط گرم و پر از نور اتاق شد.
برخلاف اتاق جونگکوک، آنجا نقطهای از تاریکی دیده نمیشد
همهجا شمع روشن شده و پردههای سنگین ابریشمی یشمی رنگ تا انتها کنار کشیده و نور را از پشت پنجرههای غولپیکربه داخل دعوت میکردند.
همانطور که اطراف را از نظر میگذراند؛ با حضور همسر ولیعهد در مقابلش، در آن لباس آبی زیبا از جنس حریر و مخمل ایستاده منتظر او، مواجه شد
-لیدی وییِنا
دست راستش را روی شکم و دیگری را پشت سرش قرار داد و کمری برای ادای احترام خم کرد
وییِنا لبخندی با متانت زد و به سمت او قدمی برداشت
-کنت کیم..
خوش اومدین
دستش را باز و سری به اطراف چرخاند و با لبخند کمرنگی لبان سرخش را از هم گشود
-آه.. من برای همصحبتی با ولیعهد به اتاقشون اومدم
نگاهی گذرا به ولیعهد و سپس به مرد بلندقدِ پیش رویش انداخت و ادامه داد
-اطلاعی نداشتم که شما قراره به اینجا بیایید
تهیونگ لبخندی متین به روی او پاشید
-خواهش میکنم پرنسس.. من زمان اشتباهی رو برای به اینجا اومدن انتخ..
صحبتش با صدای بشاش و محکم ولیعهد بریده و به سمت راستش گردن چرخاند
-آآآآهه... تهیونگ
خوش اومدی دوست من
و دستش را به منظور در آغوش کشیدن تهیونگ به دو طرف باز کرد
-بیا اینجا
بیا که باید حسابی رفع دلتنگی کنم
مرد جوان با لبخندی سر به طرفین تکان داد و به سمتش حرکت و یکدیگر را مردانه به آغوش گرفتند
-امیدوارم منو به خاطر اینکه نتونستم زودتر به مناسبت تولدت دعوتت کنم، ببخشی
خود را کنار کشید و دستش را روی شانه ارلیوس گذاشت و با شیطنت و لبخندی گوشهی لب گفت
-فکر میکنی اجازه دارم بخششت رو قبول نکنم؟!
با صدای خندهی هرسه نفر، تهیونگ سری به نشانه درک کردن تکان داد و حرفش را کامل کرد
-من درک میکنم.. عنوانِ تو، وظایف و مشغلههای زیادی داره
-درسته جناب کیم
من هم تولدتون رو تبریک میگم
ارلیوس همیشه و همهجا از شما تعریف میکنه
تهیونگ رو به آن بانوی جوان با کمال ادب و احترام لبخندی زد و تشکر کرد.
-بنشین تهیونگ
سرش را به سمت خدمتکار کج کرد
-وسایل پذیرایی رو بیارید.
YOU ARE READING
از هم گُسسته - brisé | VKOOK
Fanfictionاز هم گُسسته | brisé •اسم فیکشن از secret garden تغییر پیدا کرد• "تجربهی عشقی مقدس که به ناپاکی رسوا شده" به آرامی سرش را پایینتر آورد که نگاهشان به هم گره خورد و نفسهایشان ملتمس برای آزادی.. با صدایی که التماس میکرد به گوش جونگکوک نرسد؛ آب دهانش...