• Chapter01

275 45 64
                                    

Even if the earth floats and the sky falls. Even if the golden sky gets devoured by night fall. Even if the thunder roared and the sky weeped. Even if your tears dropped and your face frowned. Even if the ice burnt and the fire froze. Even if lights went out while your fears rose. And even if the past graps your present and makes your future unknown. Just know that i will be there to oppose And come hell or highwater, I will fight when the time comes. Because my heart is truly yours.
And I'm lost without you. Without you I don't want spring with it blooms. I don't want summer with it sun. And even winter with it snow. I love you more than any word can say, I'm drown in you.
"Prince Kim Sungmin - 22 October"

حتی اگر زمین شناور باشد و آسمان سقوط کند. حتی اگر آسمان طلایی در تاریکی شب بلعیده شود. حتی اگر رعد و برق غرش کند و آسمان گریه کند. حتی اگر اشک‌هایت سرازیر شوند و صورتت اخم کند. حتی اگر یخ بسوزد و آتش یخ کند. حتی اگر نورها خاموش شوند و ترست افزایش یابد. و حتی اگر گذشته حالت را رها نکند و آینده تورا ناآشنا کند. فقط بدان که من آن‌جا خواهم بود تا مخالفت کنم و با جهنم یا آب‌های داغ وقتی زمانش برسد خواهم جنگید. چون که قلب من متعلق به توست و من، بی تو گم می‌شوم. من، بی تو بهار و شکوفه‌هایش را نمی‌خواهم. تابستان و آفتابش را نمی‌خواهم، حتی زمستان و برفش را هم نمی‌خواهم. من تو را بیش از هر کلمه‌ای که می‌توان گفت دوست دارم و در وجودت غرق شدم.
"شاهزاده کیم سونگمین - ۲۲ اکتبر"

_________________________

"قسمت اول: یکشنبه‌های دوست داشتنی."

غروب‌های روز یکشنبه همیشه آزار دهنده بودن. انگار که همراه با پایان هفته، زندگی هم به پایان می‌رسید. یکشنبه‌ها همه‌چیز رنگ مرگ می‌گرفت، حتی غروب خورشید که همیشه منظره‌ی مورد علاقه‌اش بود. از نوشتن دست کشید و خودکار مشکی رنگش رو بین کاغذهای دفتر گذاشت و دفترش رو بست. باد خنک پاییزی موهاش رو بهم می‌ریخت و صدای ترق تروق چوب‌هایی که توی آتیش می‌سوختن توی گوشش می‌پیچید.
یکشنبه‌ها حالا تبدیل به روز موردعلاقه‌اش شده بود. تماشای سوارکاری اون مرد به وقت غروب خورشید، موقع خلوتی باشگاه مدت‌ها بود که یکشنبه‌ها رو دوست داشتنی کرده بود. لباس‌های سوارکاری به خوبی روی تنش می‌نشستن و اخم کمرنگی که بین ابروهاش جای می‌گرفت جذاب‌ترش می‌کرد. وقتی با لبخند عمیقی اسب‌ها رو نوازش می‌کرد یا وقتی مشغول شونه کردن یال‌های اسب‌ها بود و باهاشون حرف می‌زد تبدیل به زیباترین تصویر قابل تماشا می‌شد.

"شاهزاده؟"

نگاهش رو از مربی سوارکاری‌اش گرفت و سمت پسری برگشت که گاهی توی دورهمی‌های یکشنبه‌هاشون شرکت می‌کرد و جمع دونفره‌اشون رو سه نفره می‌کرد.
ماگ مشکی رنگ رو از دستش گرفت و با دیدن هات‌چاکلت داخلش لبخندی مهمون لب‌هاش شد.

"ممنونم جیسونگ."

جیسونگ روی صندلی روبه‌رویی نشست و نگاه سونگمین دوباره روی مردی قفل شد که حالا از اسب پایین اومده بود و با سپردن اسبش به یکی از کارکنان داشت به سمتشون می‌اومد.
نفس عمیقی کشید و با گرفتن نگاهش دفترش رو از روی پاهاش برداشت و روی میز چوبی دایره‌ای شکل جلوش گذاشت.

ThantophobiaWhere stories live. Discover now