"قسمت سوم: آدمها از کسی که میشناختیم تبدیل میشن به کسی که دیگه نمیشناسیم."
همهچیز از یه اشتباه شروع شد.
من اشتباه کردم و تو خندیدی. تو خندیدی و قلب بیچارهی من، بیقرار خودش رو به در و دیوار وجودم کوبید. صدای فریاد عاشق شدنش گوشهام رو کر کرد و چشمهام روی چال گونههات قفل شدن. کاش خودت رو موقع خندیدن میدیدی، شاید اونجا میفهمیدی وقتی چشمهات میدرخشن و زیرشون چین میوفته چقدر خواستنی میشی. شاید اونجا بهم حق میدادی. صدای خندههات همهچیز رو از یادم برد، حتی یادم رفت که داری به من میخندی. دنیای من، مثل دنیای قصر و آدمهاش خشک و بیانعطاف بود. تنها راه فرارم نوشتن بود و تو، تبدیل به خورشیدی شدی که توی آسمون تاریکم طلوع کرد و نور و گرماش رو به دنیای من تابوند. کاش میفهمیدی با گرفتن خندههات از من، روز به روز بیشتر اون گرما رو از من میگیری و دیگه حتی به آغوش کشیدن خودم هم درمان سرمایی که لابهلای سلولهای قلبم نفوذ میکنه نیست. این سرما، سینهام رو میسوزونه و درد شدیدش نفسم رو میبره. کاش میتونستم بهت بفهمونم که نبودن ستارههای توی چشمهات از حرفهایی که میزنی و بیرحمانه قلبم رو هدف میگیری بیشتر درد داره.
"کیم سونگمین - ۱ سپتامبر"____________________
پلکهای دردناکش رو باز کرد و نگاهی به آسمون نیمه روشن انداخت. کل شب رو نتونسته بود بخوابه و حتی نیکوتین و الکل هم کمکی به آروم شدنش نکردن.
صدای سونگمین و جملهای که میگفت "امشب و توی این جمع کوچیک میخوام اعلام کنم که به زودی قصد دارم با استاد بنگ ازدواج کنم." کل شب مثل ناقوس توی گوشهاش زنگ میزد و سردردش رو تشدید میکرد.
نمیتونست باور کنه! یا شاید هم نمیخواست که باور کنه! بعد از مدتها تصمیم گرفته بود کسی رو به خودش نزدیک کنه و حرفهاش رو بدون نگرانی براش بیان کنه. بعد از مدتها کسی رو جز چانگبین و جیسونگ به حریم امن زندگیاش راه داده بود و بازهم اعتمادش شکسته شده بود. اما، این بار متفاوت بود. تفاوت بزرگی که فقط خودش میفهمیدش. اعتمادی که خورد شده بود روی سرش آوار شده بود و کریستوفر انقدری گنگ و مبهوت بود که حتی توانایی واکنش دادن هم نداشت.
با دو دستش شقیقههای پردردش رو فشار داد و از جا بلند شد تا دوش بگیره. شاید آب سرد کمی از التهاب درونش کم میکرد.
لباسهاش رو از تنش بیرون کشید و دوش آب رو باز کرد. سرمای آب جاری شده روی بدنش نفسش رو بند آورد دستهاش رو به دیوار روبهروش تکیه داد و چشمهاش رو بست.
دیشب وقتی دنبال سونگمین رفته بود و ازش پرسیده بود "چرا؟" به جای جواب گرفتن، فرار کردنش رو دیده بود. دندونهاش رو روی هم سایید و به این فکر کرد که حتی نتونسته بود حرفی بزنه و همون یک کلمه رو هم با جون کندن به زبون آورده بود.
وقتی شقیقههاش تیر کشید و درد شدیدش بدنش رو سست کرد، دوش آب رو بست و حولهاش رو پوشید. از حموم بیرون اومد و سمت آشپزخونه رفت. اولین کشوی کنار یخچال رو باز کرد و مسکنهایی که برای سردردهاش تجویز شده بود رو برداشت و بعد از پر کردن لیوان آب دو تا قرص بیرون آورد و همراه آب قورت داد.
به اتاق برگشت و بعد از کشیدن پردههای ضخیم و مطمئن شدن از تاریک بودن کامل اتاق، خودش رو روی تخت انداخت و به جیسونگ پیام داد که چند روزی رو باشگاه نمیره و گوشیاش رو هم خاموش میکنه. بلافاصله بعد از ارسال شدن پیام موبایلش رو خاموش کرد و روی زمین و انداخت و پلکهای دردناکش رو بست. نیاز داشت بخوابه تا قرصها اثر کنن و این دردی که بیطاقتش کرده بود آروم بگیره.
خودش هم میدونست که داره فرار میکنه. این رو هم میدونست که فرار کردن فایدهای نداره و از لحظهای که چشمهاش رو باز کنه باید بپذیره که تغییر بزرگی توی زندگیاش رخ داده. تغییر بزرگی که بخاطر مرد محترمی مثل کیم جونگهان(پادشاه، پدر سونگمین) نمیتونست باهاش مخالفت کنه.
لحاف رو روی تنش کشید و بدون این که تلاشی برای خشک کردن موهای خیسش یا پوشیدن لباسهاش بکنه. طولی نکشید که چشمهاش گرم شدن و قرصها بالاخره تاثیر خودشون رو گذاشتن.
YOU ARE READING
Thantophobia
Fanfiction"وقتی دلم برای خندههات لرزید و چشمهات تبدیل شد به نقطه ضعفم، نمیدونستم نبود گرمای اون لبخندها و تیغهی تیز خشم توی چشمهات یه روزی نفسم رو میبرن." 𖤛 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻: THANTOPHOBIA 𖤛 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Chanmin 𖤛 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Angst, Romance, Royal, Smu...