• Chapter05

180 39 24
                                    

"قسمت پنجم: تغییرات"

مراسم به پایان رسیده بود و حالا سونگمین توی نشیمن خونه‌ی همسرش روی مبل نشسته بود. نگاهش روی مردی قفل شده بود که به محض رسیدن به خونه‌، جسم خسته‌اش رو روی اولین مبل رها کرده بود و با گذاشتن ساق دستش روی چشم‌هاش مانع رسیدن نور ضعیف هالوژن‌ها به پشت پلک‌های بسته‌اش می‌شد.

"سنگینی نگاهت آزارم می‌ده."

کریستوفر با صدای خسته و خش‌داری زمزمه کرد و سونگمین نگاهش رو دزدید. مرد بزرگ‌تر دستش رو از روی چشم‌هاش برداشت و تکیه‌اش از پشتی مبل گرفت.

"امروز به اندازه کافی از من انرژی گرفته پس بیشتر از این آزارم نده. توی همون اتاقی بمون که همیشه می‌موندی و طبقه‌ی بالا نیا."

قبل از اینکه به سونگمین اجازه حرف زدن بده حرفش رو تموم کرد و از جاش بلند شد. بدون انداختن نگاهی سمتش از پله‌ها بالا رفت و سونگمین فقط از پشت سر رفتنش رو تماشا کرد.
کلافه نفس عمیقی کشید و بدون توجه به سوزش و درد گلوش یقه‌ی کراواتی پیراهنش رو شل کرد. کریستوفر حق داشت. بودن توی چنین جمع‌هایی اون هم وقتی مرکز توجهاتی تمام انرژی آدم رو از تنش بیرون می‌کشید، مخصوصا برای مردی مثل اون که ترجیح می‌داد توی سکوت و دور از شلوغی زندگی‌اش رو بگذرونه.
از روی مبل بلند شد و سمت اتاقی رفت که شب‌های زیادی رو توش سپری کرده بود. کریستوفر اولین کسی بود که سونگمین پا به خونه‌ی شخصی‌اش گذاشت و شب‌ها و روزهای مختلفی رو اونجا گذروند. اولین نفری بود که تونست به عنوان یه دوست و همراه توی زندگی‌اش حضور داشته باشه و اعتمادش رو جلب کنه. سونگمین به واسطه‌ی مقامی که داشت همیشه از هم سن ‌و سالانش دور بود و هیچوقت دوست نزدیکی نداشت. تمام روابطش ختم می‌شد به هم‌کلاسی‌ها، هم دانشگاهی‌ها، محافظ‌هاش، ویراستارها، کارمندهای نشریه و افرادی که توی قصر یا حوزه سیاست کمکش می‌کردن. هیچ شخصی، با عنوان "دوست" یا "رفیق" توی دایره‌ی ارتباطاتش وجود نداشت تا این که با زور پادشاه و ملکه به بهترین باشگاه سوارکاری رفت تا به عنوان یکی از اعضای خاندان سلطنتی آموزش سوارکاری ببینه و اون‌جا مربی‌اش رو دید. مربی‌ای که نه تنها سونگمین رو به ورزشی که ازش متنفر بود علاقه‌مند کرد بلکه کاری کرد سونگمین برای وارد شدن به دیوارهای امنش پا پیش بذاره و از ورودش به حریم امن خودش هم استقبال کنه.
بعد از درآوردن کت و پیراهنش یه دست از لباس‌های راحتی داخل کمد رو برداشت و بعد از تعویض لباس‌هاش خودش رو روی تخت انداخت و نوت گوشی‌اش رو باز کرد تا کمی بنویسه.

{اهمیتی ندارد یک عذاب چقدر می‌تواند زجرآور باشد یا تک تک کلمات یک جمله چه زخم‌های دردناکی می‌تواند ایجاد کند؛ تنها چیزی که اهمیت دارد کسی است که دردها را به آدمی تحمیل می‌کند. این آدم‌ها هستند که به درد و زجر هویت می‌بخشند.}

ThantophobiaOnde histórias criam vida. Descubra agora