AGAPE | Part 1

2.2K 131 46
                                    

نسیمِ سوزناکی، مکرر و دیوانه‌وار گونه‌های یخ‌زده و سفیدش را نوازش می‌کرد و گره موهای ابریشمی‌اش را با بی‌صبری تمام از هم می‌گسست. قطرات باران در تردیدی رنگ و رو رفته برای زمینی شدن هر از چند گاهی بر چهره‌ی خاموشش رد می‌انداختند. و او بی توجه به آسمان که با انبوهی از ابر های خاکستری و سرکش پر شده بود؛ دست به سینه ایستاده بود و از پشت پنجره‌ی پر از رد لکه های باران، او را می‌نگریست؛ همان نقاشیِ زیبایِ خاکستری را!
درست با همان نگاهِ آلوده به پوچیِ گیرا که هیچ گرمایی نمی‌تاباند؛ جز به همان سردیِ زود هنگام و سرشار از خواستن.

مادام ویلر که در حال تمیز کاری، بوم‌های نیمه کاره‌ی کارآموزان را جا به جا می‌کرد؛ لبخندی بر چهره‌ی آشنای جونگکوکی زد که هیچ‌گاه دیر نمی‌کرد. سر ساعت، همان جای همیشگی می‌ایستاد؛ دست به سینه، مغرورانه و ساکت!

او هم روش خودش را برای کنار آمدن با مسائل داشت. نگاه کردن به آخرین بوم را به نگاه کردن به سنگ قبری پر غبار و سرد ترجیح می‌داد.
می آمد، دست به سینه می‌ایستاد.‌ گاهی ده دقیقه، گاهی یک ساعت!

شاید اگر باران و سرمای پاییز پاریس امانش می‌داد حتی بیشتر هم آنجا می‌ماند. کسی چه می‌دانست که با آن نگاه عجیب و نافذش چه حرف‌ها که به ویلیامِ دوست داشتنی‌ و استاد عزیزاش نمی‌گفت؛ گاهاً لبخند گرمی می‌زد و به قصد کمک دست‌اش را می‌گرفت و به استقبال رنگ های وسوسه انگیز کنار بومِ سفید می‌برد.

از زمان فوتِ موسیو ویلیام هیچ‌گاه رغبتی برای برگشت به آن آموزشگاه دوست داشتنی‌ پیدا نکرده بود. تنها آن نقاشیِ چشم‌نواز، لنگر حضور گاه و بی‌گاه آن پسرک در آن حوالی بود.

بعد از مدتی وقتی که چشم هایش شروع به سوزش کرد بالاخره پلکی زد. انگار دقایق طولانی‌ای بود که با ذهنی آلوده به افکار مختلف، در خلسه‌ی بی‌خبری دست و پا می‌زد. متوجه باران شد که با شدت بی‌سابقه‌ای می‌بارید، و قطرات سرد‌اش را در لایه های زیرین لباسش، جایی درست روی تیغه‌ی کمرش احساس می‌کرد.

صدایی آرام در گوش هایش تاب خورد، مادام بود که داشت با خودش حرف می‌زد؛ لبخند گرمی به لب داشت و پشت شیشه و روبروی چشم‌های جونگکوک ایستاده بود و چتر مشکی خودش را نشان‌اش می‌داد. صدای تردد ماشین‌ها اجازه نمی‌داد صدایش را بشنود. اما آن چتر را خوب می‌شناخت، سال‌ها بود که همان را استفاده می کرد، یادگاری همسر مرحومش بود و حال نگرانی‌اش از حال جونگکوک باعث شده بود قید چترش را بزند؟!

آن آکادمی، هر چند فاخر و زیبا اما پذیرای انسان‌هایی بود با قلب هایی به وسعت اقیانوس و اسراری گاه غمگین و گاه نشاط بخش. سرش را به نشانه‌ی "نه" تکان داد و بعد از لبخندی مهربان روی پاشنه‌ی پا چرخید. عجله‌ای نداشت برای رسیدن به مقصدی که نمی‌دانست کجاست دست بر پیشانی، نمی دوید. صدای جیغ و خنده‌های از سر خوشی‌اش بر زلف های به رنگ شب پاریس بافته نمی‌شد. در عوض با لبخندی زیر پوستی قدم می‌زد و زیبایی های زندگی را با نفسِ عمیقی به جسم فانی‌اش می‌چشاند. پاییزِ پاریس را عاشقانه می‌پرستید. اکثر نقاشی هایش از پاریس را در پاییز کشیده بود!
"چرا که فصل عاشقان بود و جونگکوک بدونِ معشوق، عاشق ترین عاشقِ شهر بود."

AgapeWhere stories live. Discover now