AGAPE | Part 6

334 45 30
                                    

لیلیان به سکوتی، سخت و سنگین اکتفا کرد. حرف های پسرک مانندِ پتکی بر دنیای ذهنش کوبیده می‌شدند؛ نفس هایش را می‌گرفت و در اقیانوسِ خیالاتش فرو می برد.
یعنی واقعا بوسه‌ی اولش بود؟!
فکر به این که می‌توانست قبل از او بوسه‌ای داشته باشد، بیشتر درونش را در هم می‌کوبید.
نتوانسته بود مُهر لب هایش را بشکافد و چیزی بگوید.
چگونه می‌توانست همانند به صیادی که خودش قربانیِ ذوق بچگانه‌اش شده بود، بوسه‌ی او را صید کند؟!
سکوت تمام تنش را لرزانده و چشم هایش را اجبار به دیدنِ غروبِ خورشیدِ تابانش کرده بود.
نوآ رفته بود؛ بدون آن که چیزی گفته باشد...!

بی‌گمان مکالمه‌ی طولانی برای او، با لیلیانی که مبهوت و خیره به چشم هایش مدام ورقه های روی میز را مچاله می‌کرد آن هم بدون هیچ جوابی، نمی‌توانست کاری را از پیش ببرد.

***

نگاهش را به دوستش که روبروی آینه‌ی قدی ایستاده و موهایش را شانه می‌کرد، دوخته بود.
چشم هایش به ظاهر امانوئل را می‌نگریست اما حواسش جایِ دیگری پرسه می‌زد.
«در لحظه‌ای میان چشم ها و خالِ زیرِ لبِ نوآ.»
طبق عادت همیشگی‌اش، صندلیِ چوبی سیاه رنگ را روی پارکت ها کشید. با طمأنینه خودش را به جایی رساند، نزدیک به همان میزی که آن طرفِ آینه قرار داشت.
نشست. پا روی پا انداخت، دستش را تکیه‌گاه چانه‌اش قرار داد و کلافه به امانوئلی خیره ماند که با ظرافت تمام لباس هایش را انتخاب می‌کرد.
و در آخر دست‌هایش را با حساسیتِ زیاد روی موهایش می‌کشید.
اما این بار چیزی فرق می‌کرد. پنداری که خودش را در شبِ گذشته جا گذاشته باشد، مدام آه می‌کشید و اجازه می‌داد خلسه‌ روحش را به چنگ های بی‌رحمانه‌اش بگیرد.
مثل آن بود که کشتی های خیالش به دلیل طوفان‌هایِ مداوم به قعر آب فرو رفته باشند و او همانندِ آواره‌ای به آرزو های از دست رفته‌اش دست تکان بدهد.

امانوئل وقتی دید دوستش واکنشی به حرف هایش نشان نمی‌دهد، پشت به او ایستاد و صندلی‌اش را کشید:
_ حالا دیگه به منم توجه نمی‌کنی؟ تا این حد خسته کننده شدم برات؟!
مرد که گمان می‌کرد در مرز اصابت با زمین است، سنگینی بدنش را برای جلوگیری از سقوطِ احتمالی‌اش روی صندلی انداخت.
اخم هایش در هم کشیده شد و دستش را روی سینه‌اش که دیوانه‌وار به خاطر شوک وارد شده می‌کوبید، گذاشت:
_ هوسوک بار ها بهت گفتم دست از این کارات بردار. آخر سر بجای اینکه مرگ طبیعی داشته باشم بخاطر شوخی های مسخره‌ی تو سکته می‌کنم.
هوسوک در حالی که سعی می‌کرد تیشرت سیاه رنگش را زیر شلوار کتان و آبیِ تیره‌اش جا دهد، از حرص نالید.
_ ببین تهیونگِ عزیزم خودت میدونی من برای قرار اول تنهایی نمی‌تونم جایی برم پس مجبوری همراهم بیای!
از نظر مرد، صدای امانوئل مانند جیغ ممتدی بود که در دنیای سرش سوت می‌کشید.
موجِ عظیمی از خشم وجودِ لیلیان را فرا گرفته بود، دلش می‌خواست دوستش را بگیرد و از طبقه‌ی دوم عمارت به پایین پرت کند. دوست داشت فریاد های درونش را که مدام خفه‌اش کرده بود، آزاد کند و بگوید: «چه از جانم می‌خواهی؟! مگر نمی‌بینی اوقاتم تلخ است و خودم را به بهانه‌ای پابند کرده‌ام تا فقط بتوانم جنگ به راه بیندازم؟!»
اما تنها به نفس های عمیقی اکتفا کرد تا خودش را آرام کند، و دست هایش که از خشم های تلنبار شده در جانشان می‌خواستند مشتی نثار دیوار کنند، محکم روی صورتش کشید.
_ این بار من رو بیخیال شو هوسوک! نمیشه خودت تنهایی بری؟!
_ متاسفم اما نمیتونم این کارو بکنم. تو به بودن کنار من محکومی شاهزاده لیلیان!

AgapeWhere stories live. Discover now