Agape | Part 7

310 39 34
                                    

دست هایش انگار روی چهره‌ی دلربای نوآ، سنگینی می‌کردند. می‌خواست آن طره مویی که روی چشم پسرک افتاده بود و به او اجازه نمی‌داد درست پلک بزند را با نوک انگشتِ اشاره‌اش عقب براند. نمی‌خواست فرصت تماشای آن دو گویِ مسخ کننده‌یِ افسونگر را از خودش دریغ کند. لبخند بی‌محابا روی لب هایش جای گرفته بود، که همان لبخند ریسمان قطع نشده‌اش به عمیق ترین و حساس ترین مویرگ های قلبش، منتهی می‌شد.
پنداری نوآ متوجهِ عمقِ لبخند مرد شده باشد، گونه هایش آن گونه رنگ گرفته بودند.
درست می‌دید؟ آن پسرکِ تخس و یک دنده خجالت زده شده بود؟!

دوست داشت چیزی بگوید و سر به سرش بگذارد اما گویی به نوآ وحی شده باشد که چه چیزی انتظارش را می‌کشد، فرصتی به مرد نداد. با عجله چهره‌ی سرخ از خجالتش را از قاب پر ظرافتِ دست های مرد رها ساخته و خود را در قلمروی گرم و خوش عطری، پنهان کرد.
تنش رایـحه‌یِ خوشِ قهوه می‌داد. از آن هایی که قلب در غرق کردنِ خود، مشتاق می‌شد. شمیمِ وجودی که می‌خواست تا جان در بدن دارد، مشامش را شیرین و دلتنگی‌اش را بغل بگیرد.

همین کافی بود تا دستِ جرأت طغیان کرده در وجودش را بگیرد. و از چنگِ نگاهِ خیره‌ی لیلیان به آغوشش پناه ببرد...!
مگر می‌شد این چیز ها را دید و این پسر را تا مرزِ تیره‌ی مرگ، نبوسید؟! پسری که آن‌گونه بی‌رحمانه، داشت قلبش را بازی می‌داد؟!
چه سوالِ کنایه آمیزی...
اصلا مگر قلبی هم مانده بود؟! قفسه‌ی سینه‌اش بیشتر به کارخانه‌ی شکر سازی شباهت داشت تا جایگاهِ استخوانی قلب!

لیلیان به واکنش کودکانه‌ی پسرک خندید و دست هایش را که در هوا مانده بود؛ با آرامش به جسم شکننده اش رساند که با مشت های کوچکش زحمت چروک کردن پیراهن مرد بزرگتر را می‌کشید.
_ خورشید کوچولوی من از خجالت خودش رو پشت ابر قایم کرده؟ مگه اولین باره که میبوسمت؟
_ من از بوسه‌ت خجالت نکشیدم، از اون نگاه خیره و اون لبخند مرموزانه‌ت خجالت کشیدم. خیلی چندشی لیلیان...!
_ اوه، معذرت میخوام عسلم ولی من این طرز نگاه کردن رو از تو یاد گرفتم؛ اون هم زمانی که توی راهروی نمایشگاه قدم می‌زدی و جلوی بوم های نقاشی می‌ایستادی تا غرق در جریان مسرت بخش رنگ ها، خودت رو تسکین بدی.
_ اونا اثر هنرین جناب، باید با ظرافت و دقت بهشون نگاه کرد.
_ دقیقا خورشید کوچولو، به یک اثر هنری باید با ظرافت و دقت نگاه کرد.
_ خب پس برو به نمایشگاهِ بزرگ پاریس و بیشتر از این من رو خجالت نده.
_ مگه دیوانه‌م که برم نمایشگاه؟ وقتی تو روبروی منی؟ آخه چه اثری، هنری تر و دیدنی تر از تو؟!
تکان های ریز و مداوم پسرک با شنیدن آخرین جمله‌ی مرد آرام گرفت. مشت های کوچکش، دست از مچاله کردن پارچه‌ی بیچاره‌ی لباس مرد کشید. و حالا به جای خجالت، رخوت و تسکین در رگ هایش به جریان افتاده بود!
نفسِ حبس مانده در سینه‌اش را با لرز محسوسی بیرون فرستاد. قلبِ منجمد و بلورینِ مرد، با آن بازدمِ گرم و عمیقِ نوآ که بی‌واسطه بر روی سینه‌اش می‌نشست ترکِ بزرگی خورد. پنداری که قلبِ در خواب مانده اش بعد از سال‌ها سوزِ سرما، داشت گرما را احساس می‌کرد. هرچند اندک...
سرش را در آبشار موهای پسرک فرو کرد؛ تکه‌ای از وجودِ نوآ که اولین بوسه را از لب های مرد، شکار کرده بود. آن موهای خوشبو که با یک نفس، تمام حس بویایی‌اش را فلج می‌کردند تا لیلیان ساعت ها با بوی شیرینی که در مشامش حبس مانده بود، زندگی کند.
_ نمی‌خوای نگاهم کنی؟!
_ لطفا سر به سرم نذار...
_ فکر می‌کنی که دل بی‌طاقتم قرارِ با ندیدن چشم هات کنار بیاد؟! اون چشم های درشتِ مشکیت رو بهم نشون نمیدی نوا؟

AgapeWhere stories live. Discover now