chapter1

143 29 148
                                    

کلید انداخت و در رو باز کرد. توقع خونه ی خالی رو داشت، اما چراغ آشپزخونه سوسو میزد که نشون میداد ساسکه خونه‌ست.

سکوت کرد. نمیدونست جه واکنشی باید بهش بده. میدونست هنوز از دستش عصبانیه.

اخمی کرد و کفشش رو داخل جاکفشی گذاشت. از فضای خالی و سرد نشیمن رد شد و با سایه ی ساسکه روبروی میز مواجه شد. پشت بهش، درحالی که درحال چیدن چیزی روی میز بود.

ساسکه برگشت. نگاهش قابل خواندن نبود. ناروتو نگاهش رو گرفت.

+شام خوردی؟
گفت و به چشم هایی که توی تاریکی دیگه آبی دیده نمیشدن خیره شد.

ناروتو توقفش رو ادامه نداد و تصمیم گرفت به اتاق بره. همونطور که به شام روی میز اهمیت نمیداد

-یه چیزی توی دفتر خوردم.

احساس گناه میکرد؟ شاید. ساسکه براش شام کنار گذاشته بود؟ خودش هم نخورده بود؟ نمیدونست. دقت نکرد. لعنتی. کاش دقت میکرد. اگه ساسکه منتظرش مونده بود چی؟

دوباره به صداهای توی سرش اخم کرد. لباس هاشو روی تخت انداخت و بی حوصله مشغول عوض کردن شد.

دوباره سایه ی بیصدای ساسکه توی درگاه درایستاده بود. درحالی که تکیه‌شو به چارچوب داده بود و به پشت سر ناروتو نگاه میکرد.

+حموم آماده ست.

ساسکه حموم آماده کرده؟ برای من؟

باز اخم کرد. شاید توقع بیجا داشت؟ از ساسکه اوچیهای مغرور همین کافی نبود که منتظرش مونده بود تا شام بخورن و براش حموم آماده کرده بود؟

یاد کار امروزش افتاد و دوباره حرص وجودشو پر کرد.

توی دلش داد زد
+نه کافی نیست! باید بیای و عذر خواهی کنی ساسکه! چون از دستوراتم سرپیچی کردی و بخوای یا نخوای، من.هوکاگه.ام. حق نداری بی اجازه ی من کاری بکنی!.

ساسکه ی ذهنیش بلافاصله جوابش رو داد.
-من عذرخواعی کنم؟ به خاطر چی؟ اینکه جلوی جمع سرم داد زدی و تحقیرم کردی؟ غرورم رو خرد کردی؟

کلافه از بحث و جنجال درونیش آهی کشید. بی توجه به حرف ساسکه ی واقعی، به حرف ساسکه ی ذهنیش فکر کرد. میدونست حق داشت که دلخور بشه. اون ساسکه اوچیها بود و اگه همین کافی نبود باید میدونست که جلوی منما هم نباید اونطور باهاش برخورد میکرد. جلوی شاگردش.

همونطور که بی توجه به ساسکه روی تخت مینشست اخمش غلیظ شد. نمیخواست بدخلقی کنه. اصلا آدمی نبود که همچین کاری بکنه. اگه جوونتر بود احتمالا حتی تاالان رفته بود از ساسکه عذرخواهی کرده بود و تو اغوشش گرفته بود تا صبح.

ولی ناروتو دیگه ناروتوی جوونیاش نبود. نزدیک ده سال از وقتی که زندگیشو با ساسکه شروع کرده بود میگذشت و حدود پونزده سال بود که هوکاگه بود. بگی نگی فشار های کار اداری خستش کرده بود. چشماش دیگه اون فروغ رو نداشت و پوست شادابش کمی کدر شده بود.

NightcallWhere stories live. Discover now