chapter9

65 15 84
                                    

پسر توی تاریکی اتاق خودش رو گم کرده بود و چشمش فرق بین پلک باز و بسته رو تشخیص نمیداد.
هموز نمیدونست چرا اینجاست و از روزی که اینجا بود مدام از خودش میپرسید که چه کار اشتباهی انجام داده به جز اینکه به ساسکه سان و هوکاگه گوش داده؟
هوکاگه
ای کاش هوکاگه باز هم میومد دنبالش

یادش میومد که بعد از گنجوتسوی ساسکه سان توی بخش تحقیقات دوباره نگهداری میشد، منتها با مراقبت های شدید تر. دقیق نمیدونست ساسکه سان چه چیزی رو از ذهنش دیده. و بعد از اون هرگز اونو ندید که ازش بپرسه. حتی فرصتی برای حرف زدن با هوکاگه هم پیدا نکرده بود و حالا سومین روزی بود که توی اون دخمه ی تاریک نگهداری میشد.

تنها نبود، میدونست مرد دیگه ای هم توی اتاق هست اما عجیب تزش این بود که اون مرد به نظر میرسید هیچ مشکلی با تاریکی نداره. زندگی روزمره ش رو انجام میداد. میخوابید، بلند میشد، بیرون میرفت، برای منما غذا میاورد و حتی گاهی باهاش حرف میزد. خشن نبود  و منما جای خواب مناسبی داشت. تنها مشکل اون تاریکی کور کننده بود.

+امروز حالت چطوره؟
مرد پرسید و منما سرشو تکون داد که البته متوجه شد که دیده نمیشه.
-خو..خوبم.
مرد نفس عمیقی کشید. صدای آهسته ی قدم هاش نزدیک شده بود
+میشنوی صدای پاهام رو؟ روز اول حتی وقتی کنار گوشت میومدم نمیشنیدی
-م..من..
+منم صدای نفس کشیدنت رو میشنوم. صدای فکر کردنت رو از روی نفس کشیدنت میشنوم. صدای اخم کردنت، صدای سر تکون دادنت، صدای خوابیدن و بیدار شدنت.

منما توی سکوت موند و به روبرو خیره موند. مرد کنارش روی تخت نشست. منما خودشو توی خودش جمع کرد و به دیوار، گوشه ی تخت، تکیه داد.

+اینا از منافع زندگی کردن توی تاریکیه. منم اولش خوشحال نبودم، ولی بعد فهمیدم چه نعمت بزرگیه. گاهی باید یه چیزی ازمون ‌گرفته بشه تا بتونیم چیز های دیگه رو ببینیم.
و بعد انگار از جمله ی خودش خندش گرفت.

+حتی اگر اون چیز قدرت بنیایی بوده باشه.

....

+حالا میخوای باهاش چیکار کنی؟
مرد گفت و با پلک های بسته اخم کرد.
-خودت که از قرار خبر داری! قرار شد اگه شارینگان داشت شارینگانش رو بگیریم و ازش استفاده کنیم.

مرد یادش بود، دقیق هم یادش بود چون نقشه ی خودش بود. هرچند کسی نبود که نقشه های پلیدانه برای آدم بده بودن بکشه، ولی این اواخر از زیادی زنده بودن خسته شده بود. یه جایی آخرین مسیر زندگیش رو رفته بود و اونو توی ۱۹ سالگی جاگذاشته بود.

مرد دوم که سکوتش رو وید ابرو بالا انداخت.
-چیه؟ نکنه وابستش شدی؟
مرو اخمشو تجدید کرد.
-میدونستم اگه کنار تو نگهشدارم اشتباهه. خون خون رو جذب میکنه.

هیجکدوم چیزی نگفتن. بیرون از اون اتاق، توی راهرویی که به زیرزمین ختم میشد منما توی خودش چمباتمه زده بود و پتوی نازک رو دور پاهاش پیچیده بود. بدون اینکه از سرنوشتش کمترین آگاهی ای داشته باشه.

NightcallWhere stories live. Discover now