Introduction

90 17 1
                                    

سلام!
من penka هستم، خوشحالم که داستان منو برای خوندن انتخاب کردی، برام افتخار بزرگیه که چشمات به کلمات داستان من خیره شن!

تصمیم گرفتم یکم روند کارمو عوض کنم و با فیکی بیام پیشت که برای خوندن هر چپتر لحظه شماری کنی و در حین خوندن، نفس توی سینه‌ت حبس بشه!

بیا یکم از سرچشمه ی خلق داستان برات بگم
چیزی که باعث شد ایده ی این داستان توی سرم جرقه بزنه، عروسک مسخره ایه که سال هاست توی اتاق مامان بزرگم روی بغل تختی نشسته و به ناکجاآباد زل زده و هیچوقت هم کسی جاشو عوض نمیکنه، از وقتی هم که یادمه همینجاست، درست همینجا...

حالا اینو بیخیال، بیا یکم داستاتو برات روشن تر کنم.
آدما خیلی احمقن مگه نه؟
گاهی انقدر احمقن که ترجیح میدی به جای تحمل کردن کارها و رفتار هاشون سرتو محکم بکوبی تو دیوار، البته دست خودشون نیست، ترس هاشون باعث احمق شدنشون میشه!
بعضی اوقات هم این خصلت، به حماقت تبدیل میشه، حماقتی که ممکنه کل زندگیتو به باد بده.
حالا توی این داستان، میخوام یه احمقو نشونتون بدم، احمقی که اگر به توهماتش اهمیتی نمیداد و یکم از مغز پوکش کار میکشید، هیچ کدوم از این بلاها سرش نمیومد. اگر هیجانی و از روی ترس تصمیم نمیگرفت، شاید میتونست کنار مادربزرگش مثل یه آدم عادی زندگی کنه.

دوست داری حماقت این احمقو ببینی؟
شاید این احمق تو داستانش اتفاقای خوبی هم براش افتاد، شاید زندگیش نابود شد، کی میدونه؟ حتی منم نمیدونم قراره چی بشه!

اگر باهام ارتباط برقرار کردی، فاکینگ خوشحال میشم توی این داستان همراهیم کنی و به نوشته ام عشق بدی.
پس بزن بریم!

~پینکی پنکا~

༄︎ᕼᗩᒪᒪᑌᑕIᑎᗩTIOᑎ༄︎Where stories live. Discover now