Chapter 1, The Hallucinations

80 17 3
                                    

(شخص سوم)

تاحالا شده جلوی چشمت چیزی ببینی و یک لحظه توی سرت با خودت بگی" فک کنم دیوونه شدم"؟

جونگ کوک هم اون لحظه حس میکرد دیوونه شده، نه اینکه به شوخی، مطمئن بود عقلشو از دست داده.
همه ی چیزایی که دیده بود میتونست به بی خوابی مربوط باشه ولی از چیزی که دیده بود مطمئن بود!

صحنه ای که دیده بود مثل تبلیغ بین سریال موردعلاقش، با شفافیت و وضوح خیلی زیاد سی ثانیه یکبار توی مغزش پلی میشد.
سر کلاس با آرامش هرچه تمام به چهره ی خانم هان خیره شده بود و محو زیباییش بود، کلمه ای از حرفاش رو نمیفهمید ولی یک لحظه به خودش اومد و چیزی پشت سر معلم موردعلاقش دید. چیزی مثل پارچه یا هاله ی سفید رنگ که درست نمیتونست توصیفش کنه، پشت سر خانم هان روی هوا معلق بود.

برای اینکه مطمئن بشه که چشماش ارور دادن و داره چرت و پرت میبینه، چندین بار پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد ولی هاله ی سفید رنگ نه تنها از پشت خانم هان محو نشد، بلکه پررنگ تر و واضح تر شد!
نمایش روبروش تا جایی ادامه داشت که با صدای خانم هان به خودش اومد:

" جونگ کوک حالت خوبه؟"
~~~~~~~~~~~~~~~~~~

" میشه بیخیال شی؟ لعنتی سه روزه نخوابیدی معلومه که مغزت رد میده!"

شقیقه هاش طوری نبض میزدن که حس میکرد هر لحظه ست پوستش پاره شه و رگ هاش از سرش بیرون بیان و بهش سلام کنن. محتویات معده ش توی هم پیچ میخوردن و داشت تمام تلاشش رو میکرد که روی رفیق بیچاره ش که همراهش از کلاس بیرون اومده بود بالا نیاره.

" دارم بهت میگم من مطمئنم چی دیدم یونجون!"

" احمق تو توی حالت عادی نمیتونی چپ رو از راست تشخیص بدی چه برسه به اینکه بی خواب باشی! میرم به ناظم بگم زنگ بزنه مادربزرگت بیاد دنبالت."

یونجون از روبروش بلند شد تا سمت دفتر ناظم بره که پشت کتش توسط جونگ کوک کشیده شد.

" نه! خودش که نمیاد، راننده شو میفرسته و من از اون آدم متنفرم... ولش کن. آب میزنم به صورتم خوب میشم"

با هزار بدبختی از در و دیوار کمک گرفت و از روی سرامیک سرد بلند شد. لرزش زانوهاش به قدری زیاد بود که اگر تکیه ش رو از دیوار برمیداشت، قطعا پخش زمین میشد.

" میخوای باهات بیام؟"

" نه...خودم میرم."

و لنگان لنگان از جلوی چشمای نگران یونجون دور شد.
وارد حیاط بزرگ مدرسه شد و هوای تازه رو نفس کشید، اکسیژن تازه توی ریه هاش نفوذ کردن و تونست بعد دقیقه ها حس سنگینی روی سرش رو نادیده بگیره.
آروم به سمت دسشویی رفت و خودش رو روی روشویی انداخت.
به آینه ی روبروش نگاه کرد. خودش از قیافه ی خودش ترسیده بود. به بقیه حق داد، خودش هم اگر آدمی با این چهره روبروش مینشست، قطعا میترسید.

༄︎ᕼᗩᒪᒪᑌᑕIᑎᗩTIOᑎ༄︎Where stories live. Discover now