XIV

40 6 10
                                    

نزار مزش رو فراموش كنم ته...

Jjk daily ~

صبحى كه از شب متفاوت بود...

جونگكوک به خونه برگشته بود

درحال باز كردن در خونه بصورت دزدكى بود كه دست گرم و اشنايى روى شونش نشست و توى جاش پريدو خواست برگرده كه توى اغوش اشنايى از پشت سر فرو رفت

+نامجونى هيونگ

با لبخند فيكى گفت و اغوش تنگ تر شد و اخ ارومى گفت

-پسر شيرينم

جونگكوک خنديد و پشت سرش نامجون خنديد و سينه پسر رو نوازش كرد

-دلم براى صداى قشنگت تنگ شده بود

+هيونگ...

-اين بدن...

جونگكوک نيشخندى زد و با هل ناغافل و زدن كمرش به شكم نامجون عقب هلش داد و با كوبيده شدن نامجون به ديوار دستش دور پسر شل شد و جونگكوک فرصت چرخيدن پيدا كرد و گلو نامجون رو توى دستش گرفت

+منم دلم براى درگيريامون تنگ شده بود ولى يادم نمياد بدنم رو داده باشم به تو كه حالا دلتنگش باشى

نامجون دست پسر رو كنار زد و با مشت بهش حمله كرد اما مشتش توى دست پسر فرود اومد ولى با دست ازادش يقه پسر رو گرفت و توى صورتش كله زد و پسر به سرعت عقب رفت روى زمين افتاد و نامجون روى سينش نشست و با مشت به جون صورتش افتاد جونگكوک بدون ناله كردن از درد دست بالا برد و موهاى نامجون رو توى مشتش گرفت و با كشيدن محكم كنارش زد و لگدى به شكم مرد كوبيد و نامجون ناله كنان اخمى به جونگكوک كرد كه نشست و خون دماغش رو پاک كرد

+هيونگ دستت سنگين شده

-فردا همراهم مياى

+بزرگ شدم ولى احمقم شدم؟

جونگكوک با خنده دستمال خونى رو توى سطل اشغال انداخت

-چرا نميفهمى كوكى

+هيونگ! من هيچ قبرستونى نميام توام نميتونى ببريم..

-ميبرمت خوبم ميبرمت... نياى ميكشمت.. همتونو

با اتمام حرفش سمت پسر هجوم برد و دستش رو گرفت به سرعت به اتاقش كشوند و بدون توجه به جونگكوک كه روى زمين كشيده ميشد دستش رو با دستبند فلزى به پايه تخت بست اونقدر سريع و قوى كه جونگكوک نتونست مقاومتى كنه و روى زمين افتاد ميدونست نقشش بى نقضه و ميدونست مقاومت بيشتر نابودى بدن خودشه پس شروع به گريه كرد تا نشون بده خيلى غم زدست و نامجون با خنده روى تخت به پشت بهش دراز كشيد و به ماه خيره شد

-وقتى اولين بار ديدمت ميدونى به چى فكر كردم كوک؟

نامجون لبخندى به ماه مشخص از پنجره اتاق زد

REMEMBER MEWhere stories live. Discover now