part5

917 44 6
                                    

جونگکوک که خوشحال بود از این که شاید طرحش بده و قرار نیست قبول بشه بدون هیچ استرسی به کشیدن نقاشیش ادامه داد

(بعد از طراحی ها دفتر مشاوره دانشگاه)

از شدت صدای چیزی که کوبیده شد رو میز با ترس سرش رو بالا آورد
-چته مستی؟
-اینو ببین
-ودف؟کی اینو کشیده؟از شرکت ورداشتی آوردی؟
-باورت میشه این کار یه بچه نوزده سالس؟
-خوب...دیگه مطمعن شدم مستی
-ایناهاش امضای جونگکوک
-جدی؟بیخیال داداش
-به نظرت رئیس یه شرکت بیلیونر میاد درمورد همچین موضوعی با تو شوخی کنه؟
هر دو بهم زل زدن و جو سنگینی که هر دو دلیل اون رو می دونستن تا زمان اعلام نتایج برقرار بود.
(یک ساعت بعد سالن)
-خب برنده ها تیم جونگ کوک و جیمین هستن تبریک میگم
جونگکوک که واقعا کلافه شده بود گوشیش رو برداشت تا یکم سرگرم بشه
-همه دست زدن و تیهونگ رفت پشت میکروفون)
-پسرا ممنون میشم بعد مدرسه یکم چهار تایی درمورد کار ها حرف بزنیم.
(بعد مدرسه)
-بچه ها بریم تو یه رستوران حرف بزنیم؟
-اوهوم
-باشه
-اوک
.....
-خب بچه ها من و یونگی یه شرکت ساختیم و اونجا باهم شریکیم و باهم کار میکنیم و تقریبا دو سالی میشه که شروع به کار کردیم و تازگیا نیاز به یه کسی داریم که نه فقط منشی و تو کل کار ها بهمون کمک کنه و هرموقع که گفتیم و هرکاری که گفتیم بکنه،و اگر بخواین فردا بیاین شرکت تا اونجا رو هم ببینین و از شنبه کارتون رو شروع کنین راجب مدرسه هم از اونجایی که مدرسه برای من و یونگیه نیازی نیست نگران نمره هاتون...
-ببخشید مهمه...الو سلام نونااا
-نونوناس؟بده منم باهاش صحبت کنم دایی هم هست؟
-وایسا ببینم چی میگه... جدا نونا؟فردا؟باشه میایم فرودگاه اوهوم خدافظ، کوکییی دایی و زندایی فردا میاننننننننننننننن
-جدا؟آخجووونننننن
-بچه ها؟
-اوه ما معذرت میخوایم فردا دایی و زندایی مون قراره بعد هشت سال از انگلستان بیان و ما ذوق زده شدیم
-اوهوم اوکی
-جناب کیم ما فردا نمیتونیم بیام شرکت باید بریم پیش خانوادمون الان هم باید بریم خونه رو آماده کنیم با اجازه، پاشو کوکیییی
-خدانگهدار
-راستی یونجین که هفته پیش قرار رو عوض کرد... گذاشته برا اخر این هفته
-اها..
-چته پسر؟
-هیچی اوکیم
-پاشو بریم
******
-آپا کمک میخای؟
-پسرم میخای تو سالاد ها رو خورد کن
-باشه اپا
-آپاااااااااااااااا
-وای زهرم ترکید جیمین چته پسر
-آپااااا... نونا اینا تا دو ساعت دیگه میرسننننن
-وای خدایی؟
-آرههه
-باشه پسرم نیم ساعت دیگه حاضر میشیم
-من رفتم حاضر شممم
*****
جیمین رفت حاضر بشه، یه تیشرت سفید رو با یه شلوار لی و یه کت مشکی پوشید.
جونگکوک هم یه تیشرت مشکی با یه شلوار مشکی با یه کت آبی پوشید.
سوار ماشین شدن و راه افتادن.
(یک ساعت بعد، فرود گاه)
-چرا نمیان آخع
-وایی کوک چته آروم باش میان دیگه
-اومدن...
جونگکوک به سمتشون دویید
-نوناااااااااااااا
و جنی رو بغل کرد
-وایییی کوکی دلم برات تنگ شده بودددد
-منم نونا
-هی پسر،داییت هم اینجاستا
-اوه هیونگگگگ
و هوسوک رو بغل کرد
-مگه نگفتم بهم نگو هیونگ بچه من دایی توعم
جیمین و جین و نامجون هم اومدن
-هیونگ اون عادتشه... به من به جای هیونگ میگه جیمین
-پسر تو فرق داری.... حالت چطوره بیا اینجا ببینم
~ممنون هیونگ خوبم
و رفت بغل هوسوک
-خوش اومدین بچه ها
-اوه بچه ها خوش اومدین چقدر دلمون براتون تنگ شده بود
-ممنون هیونگ
-ممنون هیونگ نامجون ممنون هیونگ جین
-هوسوک بچه ها نیومدن؟
-نمیدونم خوشگلم فکر کنم الاناس که برسن
-نونا منتظر کسی هستین؟

black candle🕯🖤Where stories live. Discover now