part 15

532 29 2
                                    

یونگی اخماش تو هم رفت و صداش بلندتر شد و گفت:
-چیکار کردی؟مگه نگفتیم دستبند ها رو گم نکنین؟
-ساکت شو یونگ، اون عوضی برداشته بود رو میز اتاق بود برش داشتم دست منه
-و...واقعا؟
-آره جونگکوک نگران نباش....جونگکوک حالت خوبه؟
-اوهوم
-خوبه...رسیدیم یونگ برو چمدون هارو بیار
-باشه
یونگی رفت و وارد هتل شد هنوزم هتل سوت و کور بود...ولی کلید اتاقشون دستش بود خداروشکر کرد که هنوز چمدون هارو باز نکرده بودن وگرنه کارشون بیشتر طول می‌کشید....
*****
-با لیمینهو چیکار کردین؟
-کشدنش
-چی؟
-توی فرم شراکت امضا کرده بود که اگر طرف مقابل کار غیر مجاز انجام بده اون‌یکی طرف میتونه بکشتش و خوب اون کار غیر مجاز انجام داد
-غیر مجاز؟
-آره.اینکه با افراد طرف مقابل بدون میل اون رابطه جنسی داشته باشی غیر مجازه
-آها....
-چیه نکنه مایل بودی؟
جیمین عصبانی گفت
-خفه شو تهیونگ
یونگی صندوق عقب ماشین رو باز کرد و چمدون ها رو داخل صندوق گذاشت و سوار ماشین شد و به طرف فرودگاه راه افتادن
-بچه ها به نامجونینا چیزی میخاین بگین؟
-چیه؟فکر کردین نمیگیم؟
-مطمعنیم که میگین ولی...
-ولی چی؟فکر کردین چون سطحتون از ما بالاتره میتونین بهمون دستور بدین و هرکاری که دلتون خاست انجام بدین؟نخیر آقا ما مثل آدما دور اطرافتون نیستیم
-باشه جیمین آروم باش
-چی چیو آروم باش نمیبینی چی میگن؟
-جیمین یونگی جق داره،الان اگر بهشون بگیم فکر میکنی نامجون آپا چیکار میکنه؟من و تو رو سرزنش میکنه که چرا خواستیم کار‌میکنیم....اینو قبول کن  که این اتفاق تقصیر منه.
+

نه جونگکوک این اتفاق هیچیش تقصیر تو نیست باشه؟
-چرا هست...چون من حواسم جمع نبود این اتفاق افتاد
تهیونگ محکم فرمون رو گرفت صداش رو بلند تر کرد و  گفت:
-این اتفاق تقصیر هیچکس نیست جونگکوک
سکوت کل ماشین رو تا وقتی که برسن گرفت .داخل فرودگاه شدن و رفتن و سوار هواپیما شدن و به کره رسیدن سوار ماشین تهیونگ شدن و به سمت خونه شوگا رفتن
-کجا داریم میریم؟
-خونه من
-چرا اونوقت؟
-که بقیه ما رو سوال پیچ نکنن که چرا هنوز یه روز کامل اونجا نموندیم
-اوکی
از ماشین پیاده شدن و وارد خونه شدن.تهیونگ رفت که شام درست کنه. تابه رو از کمد در آورد و گوشت رو بیرون گذاشت تا نرم بشه،سبزیجات رو از یخچال بیرون آورد و روی میز گذاشت تا غذای مورد نظرش رو درست کنه.
****
سرش درد میکرد،فقط دلش می‌خواست بخوابه اما فکر و خیالات ولش نمیکردن....اینکه اگر نامجون بفهمه چیکار میکنه؟اینکه جین چقدر ناراحت میشه...اینکه بعد از این اتفاق باز هم میتونه کار کنه؟تو این فکر و خیالات بود که در اتاق باز شد
-ببخشید خواب بودی؟...خاستم بگم شام حاضره بیاید پایین....
-نه من نخوابیدم.جیمین خوابش برده،الان بیدارش میکنم و میایم
-باشه
به سمت جیمین برگشت و نگاهش کرد اون واقعا مثل برادرش میمونه برادر بودن به این معنی نیست حتما پدر و مادرت یکی باشه یعنی تو وضع بد برادرت حامیش باشی،تو خوشحالیش خوشحال باشی و این کاریه که جیمین میکنه...موهای جیمین رو کنار زد و آروم گفت
-جیمین....جیمین پاشو باید بریم غذا بخوریم....جیمین
جیمین چشم هاش رو باز کرد و با دیدن جونگکوک لبخند ملیحی زد پاشد و نشست چند ثانیه همینطور بهش خیره شد
-چیزی شده؟
-خوشحالم که در برابر تمام اتفاقات کمرت رو خم نمیکنی و محکم می ایستی
با این حرف جیمین بغضش گرفت و جیمین رو بغل کرد و جیمین هم متقابلا جونگکوک رو‌...
-بهتری؟
-اوهوم
-بریم غذا بخوریم؟
-باشه...
به سمن آشپز خونه حرکت کردن و با میزی که دیدن تعجب کردن...تهیونگ چطوری اینهمه چیز درست کرده بود؟مگه آشپزیش چقدر خوبه؟
-اومدین...بیاین سر میز
-کیم تهیونگ آشپزی بلده؟
-چه جورم
-ممنون بابت غذا لازم نبود انقدر زحمت بکشین
چند دقیقه از شروع غذاشون مونده بود که تلفن جونگکوک زنگ خورد و با اسمی که دید استرس توی وجودش افتاد.

black candle🕯🖤Onde histórias criam vida. Descubra agora