CHAPTER1 : Presence
این دنیا خیلی ظالمہ
ھمیشہ بودہ
ھیچوقت توی ھیچ جای تاریخ... توی ھیچ سرزمینی صلح واقعی وجود نداشتہ
ھمیشہ یہ سری توی فقر و بدبختی بودن
یہ سری دیگہ ھم از لای پر قو بھشون نگاہ میکردن و ھر ھر میخندیدن
یہ اشتباہ کوچیک توی این دنیا نکبتی کافیہ تا راھت رو گم کنی
مثل من...
راھمو گم کردم و حالا نمیتونم برگردم بہ ھمونجایی کہ ازش شروع کردم_بــــــس کــــــن
+بکشش! آفرین! آآآآرہ! ھمــــیـــنــــہھمونطور کہ با حرس و طمع، پوست نازک گلوش رو فشار میدادم، دستای گرمش رو روی گونم احساس کردم
لبای خشکیدش رو بھم میزد تا چیزی بگہ_من فقط... میخواستم... یہ زندگی... عادی داشتہ... باشی... زندگی ای کہ... آرزوش رو داشتی... منو ببخش... نتونستم نجاتت بدم... ولی جبران... میکنم... قول میدم... تِنـکـ
دستاش از صورتم جدا شد و روی زمین افتاد
چشمام شروع کرد بہ لرزیدن
با وحشت و ناباوری، گلوش رو ول کردم کہ روی زمین افتاد_تووو کشتیییش کثااافتت! چرااا ایین کاااروو کردییی
من... من چیکار کردم!؟
دستم رو دراز کرد تا بدنش رو تکون بدم اما با صدایی کہ شنیدم، منصرف شدم_بھھش دستت نزن آشغاال
+من... من چـنور ضعیفی رو از درون سینش احساس کردم
یہ ثانیہ بعد تمام بدنش شروع کرد بہ درخشیدن
با وحشت بلند شدم و چند قدم عقب رفتم
نور زرد و سفیدی کہ از بدنش ساطع میشد، لحظہ بہ لحظہ بیشتر پیشرفت میکرد و نزدیک تر میشد و طولی نکشید کہ تمام دنیام با یہ نور گرم و آرامش بخش پر شد____
آروم پلکام رو از ھم باز کردم
اطرافم تقریبا تاریک بود و نمیشد چیزی رو دید
با دستام چشمام رو مالوندم
من کجام؟
سرم خیلی درد میکنہ
حس میکنم... انگار از یہ خواب خیلی طولانی بیدار شدمبیشتر بہ دیوار سرد تکیہ دادم
زانوھام رو بغل کردم و بہ دستای خشک و ترک خوردم نگاہ کردم
آرہ درستہ...من با این دستای کوچولو... ھمہ خانوادم رو کشتم
ھانا...
مامان...
مامان بزرگ...
بابا بزرگ...
...و بابا
من نمیخواستم اونجوری بشہ
نمیخواستم...
بغض گلوم شکست و اشکام گلولہ گلولہ از روی گونہ ھام سر میخوردن و پایین میرفتن_ھققق... مامااانیییی... مااااماااان
انگشتام رو روی گردن و چشمام گذاشتم و شروع کردم بہ خاروندن
دوبارہ این خارش لعنتی شروع شد
دارہ دیوونم میکنہ
من مامانمو میخوام...ھقققاحساس کردم یہ نفر از رو بہ رو بھم نزدیک میشہ
مطمئنم این مثل بقیہ با دیدنم میترسہ و فرار میکنہ
حتما جوری جیغ میکشہ کہ انگار ھیولا دیدہ
از بین سایہ ھا، یہ دختر بچہ ھم سن و سال خودم بیرون اومد
چشمای آبیش مثل الماس میدرخشیدن
با نگرانی بھم زل زدہ بود، جلوتر اومد و دستش رو برای کمک بھم دراز کرد
میخواد کمکم کنہ؟
چرا ازم نترسید؟
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionاین دنیاییه که همه چیز عوض میشه دیگه اشتباهات گذشته رو مرتکب نمیشیم دیگه اجازه نمیدیم با مرگ اون همه چیز از هم بپاشه! یعنی ممکنه با تغییر گذشته، آینده عوض بشه؟