🔞
باکوگو یک دستش را روی دیوار و کنار صورت میدوریا گذاشته بود و با دست دیگر پشت گردن پسر را گرفته بود. یکی از زانوهایش را محکم به ران پسر میفشرد و او را به دیوار میخکوب نگه داشته بود تا حرکت نکند. میدوریا با هر دو دستش به یقه باکوگو چنگ میزد و سعی میکرد به نفس نفس نیفتد. لبهای باکوگو بعد از چند دقیقه از لبهای سرخ میدوریا جدا شدند و در تاریکی رختکن به چشمهای همدیگر خیره شدند.
باکوگو دستش را از پشت گردن میدوریا جلو کشید و روی چانه پسر گذاشت و با انگشت شصت مشغول نوازش لب پایینش شد. میدوریا که بدنش داغ شده بود چشمهایش را فشرد و سعی کرد به مه غلیظی که ناشی از لذت بود و درون مغزش شناور شده بود بیتوجه باشد.
دستهایش را دور گردن باکوگو حلقه کرد پیشانی اش را به پسر بلوند تکیه داد.
با نفسھای بریدہ بریدہ خطاب بہ باکوگویی کہ سعی داشت با حرکت تحریکوار انگشتانش راھش را بہ زیر پیراھن او باز کند، گفت:_میدوریا: ھمم... ک..کاچان!... نکن... آہ... توی مدرسہایم...
باکوگو بیتوجہ بہ او پوزخندی بہ پھنای صورتش زد و انگشت شصتش را داخل دھان میدوریا برد و بہ حرکت در آورد تا مانع صحبت کردن او شود.
_باکوگو: اگہ صدا نکنی کہ کسی قرار نیست پیدامون کنہ دکو...
میدوریا جریان سریع خون در رگھای سرش را احساس میکرد، پاھایش توان تحمل وزنش را نداشتند اما پیش از آنکہ روی زمین سقوط کند، باکوگو زانویش را بہ عنوان نشیمنگاہ بین پاھای او گذاشت. ھمانطور کہ سرش را در گردن میدوریا پنھان کردہ بود و پست سفید پسر را با زبانش میلیسید و آہ و نالہھای شھوت برانگیزش را بلند میکرد، کنار گوش او زمزمہ کرد:
_باکوگو: خیلی با اون پسر جدیدا حال میکردی... خوشم نمیاد انقدر بھشون نزدیک بشی...
_میدوریا: و..ولی من ااایییی مممممبا کشیدہ شدن زبان باکوگو روی لالہی گوشش، خودش را کمی بالا کشید کہ ناگھان پسر بلوند، با بدنش او را بہ دیوار پرس کرد و لبھایش را وحشیانہ و با عشق بہ بوسہ گرفت.
وقتی صورت هایشان جدا شدند میدوریا بین نفس نفسهایش متوجه شد دکمههای پیراهن سفید یونیفورمش باز شدهاند؛ حتی متوجه حرکت دستهای پسر بلوند که دکمهها را باز کرده بود نشده بود!
باکوگو یقه پیراهن را از روی شانه میدوریا به پایین هدایت کرد تا نیمی از شانهها و قفسه سینهاش برهنه باشد و دوباره بدن هایشانرا به هم پرس کرد.
میدوریا میدانست مخالفت بیفایده است و باکوگو درنهایت همان کاری را میکند که میخواسته به همین خاطر دست از اعتراض برداشت و سعی کرد تا جایی که توان دارد همراهی کند.
همیشه بعد از چند بار لمس شدن توسط باکوگو بدنش از حس میرفت و از فرط لذت شل میشد به همین خاطر میخواست قبل از آنکه به آن مرحله برسند تا حد ممکن کاری کرده باشد.
کمی بدنشرا از روی پای باکوگو بالا کشید و اولین جایی که به چنگش رسید را به دندان گرفت. آه نسبتا بلندی از بین لبهای باکوگو خارج شد که با گاز گرفتن لبش آن را مهار کرد. هرچند اگر کسی از پشت در رد میشد و سرشرا به آن میچسباند حتما متوجه میشد درون رختکن خبری هست!
میدوریا ترقوه و گردن باکوگو را به دندان کشیده بود و لاو مارکهای نبستا بزرگی به جای گذاشت. هر حرکت لبش روی بدن باکوگو باعث میشد تا پسر بلوند سخت شدن دیکشرا بهتر حس کند و این خوب نبود. همانطور که میدوریا گفته بود در مدرسه بودند و بیش از این پیش رفتن عاقبت خوبی نداشت!
دست راست باکوگو کہ روی کمر پسر بود بہ پایین و زیر شلوار او لغزید، از روی باسنش گذشت و روی ورودیاش متوقف شد و حرکات نوازاش وارانہای را آغاز کرد کہ نالہھای میدوریا را بہ ھمراہ داشت.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Metanoia
Фанфикاین دنیاییه که همه چیز عوض میشه دیگه اشتباهات گذشته رو مرتکب نمیشیم دیگه اجازه نمیدیم با مرگ اون همه چیز از هم بپاشه! یعنی ممکنه با تغییر گذشته، آینده عوض بشه؟