2

141 25 6
                                    




معلق در سیاھی مطلق...
فضایی سرد و بادی سوزان...
طرد شدہ از زمین و از زمان...
غمگین و گریان...
آشوب...جنگ...مرگ...
گذشتہ... تغییر ناپذیر است...
ھنگامی در ظلمات در جست و جوی اندک نوری بہ جست و جو میپرداخت، ھوای سنگین مرگ را حس میکرد
بوی خونِ در ھوا را...
نالہ ھای درد آور و صدای شیطانی کہ از تمام جھات با او سخن میگفت

_فرار کن و فرار کن... اما تا کجا میتونی بری؟ نہ راھی برای فرار ھست نہ جایی برای پنھان شدن!!... من ھمہ جا ھستم... ھــــمــــہ جــــا

ھنگامی کہ دستی غول پیکر، ھمراہ خندہ ای ھیولا وار جسمش را احاطہ کرد، صورتی با لبخندی شیطانی نمایان شد
صورتی بدون چشم...
بدون ذرہ ای انسانیت...

برای فرار تقلا میکرد اما با بیشتر شدن فشار روی بدنش، نفس ھایش بہ شمارہ افتاد
لحظات آخر... میتوانست نوری کہ آن مرد از وجود کوچکش بیرون میکشید و میبلعید را واضح ببیند...
این جملہ آخرین و تنھا چیزی بود کہ بہ گوشش رسید " تو برای منی برادر کوچولو... ھم تو و ھم قدرتت"
و سپس... تاریکی او را فرا گرفت...
.
.
.

با ترس و وحشت چشمانش را باز کرد و
کمرش ناخودآگاہ از روی تخت بلند شد
شروع کرد بہ نفس نفس زدن
بدنش از گرما میسوخت
انقدر عرق کردہ بود کہ لباس هایش بہ تنش چسبیدہ بودند
وقتی دستانش را جلوی صورتش گرفت... فھمید بہ شدت میلرزند
بیشتر کہ دقت کرد، فقط دستانش نبودند!... تمام وجودش مثل اسپند روی آتش شدہ بود
این دیگر چہ کابوسی مضخرفی بود!
میخواست روی پاھایش بایستد ولی لرزششان اجازہ نمیداد
دستانش را بہ دیوار گرفت و با بدبختی به سمت در رفت و بازش کرد کہ مادرش جلویش سبز شد
با دیدن سر و وضعش وحشت کرد و به طرفش رفت

_اینکو: ایزوکو پسرم! خاک بر سرم! چی شدہ؟ این چہ سر و وضعیہ برای خودت درست کردی؟

ھمانطور کہ سعی میکرد نفسش را مرتب کند، لبخندی زد تا خیالش راحت شود

_میدوریا: چیزی نیست مامان، نگران نباش! فقط کابوس دیدم
_اینکو: تا حالا نشنیدم یکی از کابوس دیدن بہ این وضع بیوفتہ! نگاہ! حتی نمیتونی روی پاھات وایستی!
_میدوریا: بہ خدا حالم خوبہ! مطمئنم یہ چیزی بخورم بھتر میشم
_اینکو: صبحانہ آمادس! اومدم بیدارت کنم کہ خودت پاشدی!... برو دست و صورتت رو بشور و بیا سر میز یہ چیزی بخور! بعدش برو دوش بگیر
_میدوریا: باشہ

ھر دقیقہ کہ میگذشت حالش بھتر میشد، اما ترسی کہ درون وجودش بود کم نمیشد
بعد ازصبحانہ لباس هایش را در اورد و رفت زیر دوش آب گرم...
صورتش را سمت قطراتی کہ وحشیانہ و در عین حال با لطافت به بدنش حملہ ور میشدند گرفت...
نوازش آب، حس آرامش عجیبی به او میداد...
وقتی از حمام بیرون امد، یونیفرم یو۔ای را کہ خیلی مرتب درون کمدش آویزون کردہ بود پوشید و درون آینه خودش را نگاه کرد
با اینکہ یک ماھی میشد کہ کلاسها شروع شدہ بودند... ھنوزم باورش نمیشد بہ مدرسہ رویاھایش میرود!
باورش نمیشد جانشین قدرت المایت است!
ھیچی باورش نمیشد!
ھمیشہ وقتی میخوابد، میترسد بیدار شود و ببیند تمام اینها یک رویای شیرین و دست نیافتنی بودہ!
کف دستانش را محکم بہ لپهای کک مکی اش کوبید تا از فکر و خیال بیرون بیاید.
کولہ ی زرد و بزرگش را روی دوشش انداخت و وقتی کفشهای قرمزش را میپوشید، مادرش دوید طرفش.

MetanoiaWhere stories live. Discover now