3

113 9 5
                                    

 

    

    

در کلاس کنار رفت و چھار نفر با ورودشان بہ چشم ھای منتظر، پاسخ دادند. اولین، پسر قد بلندی با موھای قھوہ ای و چشمانی بہ شیرینی و طلائی رنگی عسل و نیشخند دندون نمایی بود؛ و گوشوارہ ی نسبتا درازی کہ در گوش راستش جلینگ جلینگ میکرد. پشت سرش دختری با موھای طلائی و چشمانی بہ ھمان رنگ کہ میدوریا را بہ یاد گربہ ھای وحشی می انداخت، با نیشخندی کہ دندان ھای نیش بلندش را بہ رخ میکشید وارد شد.
سپس پسری کہ موھای آبی روشنش بہ مانند آسمان بی ابر، بی لکہ و لطیف بود اما پوست او برعکس موھایس، خشک و شکنندہ بود و از فرط خارش، کمی زخم شدہ بود؛ چھرہ اش سرد و کمی بی تفاوت بود. پشت سرش، دختری کہ نقاب سیاہ گربہ شکلی بہ صورت داشت و موھای بلندش کہ تا پشت زانوھایش میرسید، کاملا با آن ھمخوانی داشت، بہ آرامی وارد کلاس شد و پشت سرش در را بست.
ھر چھار نفر کنار یکدیگر صفی تشکیل دادہ و بہ سایر دانش آموزان کلاس خیرہ بودند. ھمہ بجز آخرین نفر کہ حتی از پشت نقاب ھم میتوانستی متوجہ شوی بہ زمین زیر پایش خیرہ شدہ.

_آیزاوا: این چھار نفر شاگردای جدید کلاس یک۔آ و مثل شما قھرمانان آیندن.

با حرکت سری بہ اولین پسر اشارہ میکنہ تا برای معرفی خودش اقدام کنہ. پسر لبخند گشادی بہ لبش میشونہ و انگشت شستش رو برای اشارہ بہ سینش میکوبہ.

_ھاگیارا میتسوھیدہ! مشتاق ھمکاری با ھمتونم و امیدوارم روزای خوبی رو کنار ھم پشت سر بذاریم!

صدای پسر پر از شور و نشات بود و جو سنگین فضا طوری ناپدید شد کہ گویی ھرگز وجود نداشتہ. دختر موطلائی با پرش کوتاھی جلو آمد انگشت دستانش را در نزدیکی دو طرف صورتش قرار داد.

_توگام... توگا ھیمکیو! مطمئنم دوستای خوبی برای ھم میشیم!

زمزمہ ھای کلاس از شادی بلند شد و ھرکدام چیزی بہ دخترک گفتند و وقتی پسر بعدی جلو آمد، دوبارہ سکوت حکم فرما شد. پسر دست ھایی کہ با دستکشی از جنس خاص پوشیدہ شدہ بود را از جیب شلوارش بیرون آورد و سرش را بلند کرد.

_شیمورا تنکو. خوشبختم.

معرفی او بہ قدری خلاصہ بود کہ کسی چیزی برای گفتن پیدا نکرد اما وقتی نوبت بہ آخرین نفر رسید، حتی زمزمہ ای از کسی برنخواست.

_آکانہ.

سکوت محضی کلاس را فرا گرفت و تمام چشم ھا با تعجب روی دخترک خیرہ ماند. تنھا ھمین یک کلمہ کافی بود تا دلنشینی و زیبایی صدا و در عین حال خشکی و بی احساسی اش را متوجہ شوند.

_آیزاوا: ھیکاری آکانہ.

نام کاملش را آیزاوا با چرخاندن حدقہ ی چشمش در کاسہ بیان کرد و با اشارہ ی دست از آنھا خواست تا بہ ترتیب و پشت سر ھم روی نیمکت ھای خود بنشینند.

MetanoiaWhere stories live. Discover now