Part 8

1.1K 156 79
                                    

Taehyung pov :

+نمیفهمی نمیفهمی ، هیچوقت نمیفهمی لعنتی

همون لحظه بود که با شنیدن فریادش و صورت عصبیش دهنم خشک شد و دیگه نتونستم جوابش رو بدم
چند لحظه ای گذشت که با صدای لرزون پرسیدم :

_چی؟ چی رو نفهمیدم؟ منِ لعنتی از چی غافل شدم؟

پوزخند سردش شوکم کرد

+از چی غافل شدی؟ از چ-

حرفشو متوقف کرد و دوباره پوزخند زد و دستاشو کشید روی صورتش ، بعد بلند تر فریاد کشید
+توی لعنتی از همه چی سالهاست غافلی
با مشتش به سینم میکوبید و به عقب هلم میداد
+سالهاست چشماتو روی همه چیز بستی و نمیبینی ، نمیفهمی
چرا نمیفهمی؟چرا؟ لعنتی بسمه
خسته شدم

_عزی-

+خفه شوو

شوکه شدم
چند لحظه ای مکث کردم و خواستم جوابش رو بدم ولی با دیدن قفسه ی سینه ی خیسش که به سرعت بالا پایین میشد و نفسای تندش نگران شدم و آروم رفتم سمتش و بغلش کردم
_ببخشید ، ببخشید همش تقصیر منه . آروم باش عزیزکم

سرمو توی گردن خیسش فرو کردم و چشمامو بستم
آرامش دقیقا همون نقطه بود برای من

+تو درست گفتی ، من لالم . منِ عوضی سالهاست لال شدم . توی عوضی هم هر جور که تونستی بهم ضربه زدی ولی بازم من سکوت کردم

محکمتر بغلش کردم و گفتم
_ببخشید ببخشید ، معذرت میخوام

نمیدونستم چیکار کرده بودم و چرا داشت من رو محکوم می کرد ولی بازم حاضر بودم هر کاری بکنم تا آروم شه ، معذرت خواهی که چیزی نیست

چند دقیقه ای گذشت و حس کردم ریتم نفساش آرومتر شد که به شوخی گفتم
_الان هر کسی جز تو بهم این حرفا رو میزد زنده نمیزاشتمش ، ولی تو عزیز ترینمی ، تو شیرینی زندگی تلخ منی ، همه ی درداتو به جون میخرم ؛ نازت که چیزی نیست ، تا ابد لوست میکنم . مشت بزن به سینم ، فریاد بکش ، اگه آروم میشی انجامشون بده .

چیزی نگفت و فقط سرشو داخل گردنم فرو کرد و با دهان باز نفس کشید که گرماش به گردنم خورد و حس شیرینی بهم داد

از خودم جداش کردم و دستش رو گرفتم و آروم از روی ریل قطار رد شدیم
به لاشه های ماشینش نگاهی انداختم و قبل از اینکه بخواد بیش از حد فکر کنه با خودم به سمت ماشینم کشوندمش

که ناگهان حرفی که زد باعث شد متوقف بشم

+میخوام بیخیال بشم

برگشتم سمتش که دیدم یه قطره اشک از چشماش چکید و چونش لرزید و من رو شوکه کرد

+میدونی
هرگز از اینکه عاشقشم متأسف نیستم
ولی متأسفم که وارد زندگیش شدم

از عشقش خسته نشدم
از درد خسته شدم
از هر لحظه ای که همراه با عشق ، درد عمیقی رو حس میکنم
چرا ثانیه ای نیست که بدون درد عاشقش باشم
چرا عشق همیشه دردناکه
یا فقط برای من اینجوریه؟
فقط منم که لیاقت یه عشق آروم و شیرین رو ندارم؟
یعنی حتما باید درد بکشم؟

Amygdala Where stories live. Discover now