در بین هیاهو و شلوغی اطراف که هر کسی در پی کاری بود، افسار اسبش رو کشید و سعی کرد پیداش کنه...همون جانشین قبیله ی دورهام که به عنوان پیش کش به نشونه ی فتح قبیله، برای شاهزاده میبرد.
وقتی نتونست پیداش کنه، جلوی یکی از افراد رو گرفت
فرمانده کیم-پیش کش شاهزاده کجاست؟
به مسیری که سرباز با دست نشون داد، نگاهی انداخت و بدون حرفی اضافه، به سمتش راه افتاد.
پسرک با طناب های محکمی، به درخت بسته شده بود و با اینکه مچ دستش خونریزی داشت، اما همچنان در تقلا بود تا بلکه کمی دور مچش رو ازاد تر کنه.
پسرک تا متوجه ی حضورش شد، دست از تقلا کشید با خشم صورتش رو به سمت دیگه ای متمایل کرد.
وقتی چهره ی عبوسش رو دید، نیش خندی گوشه ی لبش نشست
فرمانده-به سربازا میگم مقداری غذا و اب در اختیارت بذارن.فردا راه طولانی ای در پیش داریم.
و افسار اسب رو کشید و خواست برگرده که با صداش ، متوقف شد
کوک- منو بکش!
حس کرد اشتباه شنیده.تک ابرویی بالا انداخت
فرمانده-چی گفتی؟!
پسرک با عصبانیت و تندی جواب داد
کوک- به هر حال که قراره وقتی به قصر رسیدیم، سر از تنم جدا بشه! سرباز ها میگن اگر خوش شانس باشم، به عنوان رعیت باید توی قصر کار کنم و تحقیر شم که این خودش کمتر از مرگ نیست!!
با صدای بلند قهقه زد. از زمانی که اون رو شکست داد و اسیر کرد، بنظرش جذاب و بامزه میومد.از اون غرور و تخسی توی چشم هاش، عجیب لذت میبرد.
بعد از اینکه چشم غره ی پسرک رو به جون خرید، از اسب پایین اومد و مقابلش زانو زد
با ته مایه ی لبخندی که توی صورتش مونده بود نگاش کرد
-چیه؟! شاهزاده جونگکوک از قبیله ی دورهام، نمیتونی خودت رو در حین خدمت به شاهزاده ی من، تصور کنی؟! انقدر سخته که میخوای بمیری؟!
کلافه و با تحکم غرید
کوک- سعی نکن با من حرف بزنی ! فقط منو بکش فرمانده!!
نقشش با شکست مواجه شد.هیچ جوره نمیتونست با این پسرک تخس، کمی بیشتر معاشرت کنه.اون حسابی سرتق بود!!
سرش رو پایین انداخت و بعد از مکثی نه چندان طولانی، با جدیت گفت
- میخوای زنده بمونی؟
و منتظر جوابش نموندو سرش رو بالا گرفت و به چشم های گیجش زل زد
-یه راهی رو پیش پات میذارم تا زنده بمونی و پیشکش شاهزاده نشی!
پسرک که حسابی کنجکاو شده بود گفت
کوک- اون...چیه؟!
کمی بهش نزدیک شد
- میتونی مال من بشی و من هم از شاهزاده بخوام تورو عفو کنه! مطمئنم بابت این فتح بزرگ، میتونی هدیه ی خوبی از سمت اون باشی!
پسرک که این حرف ها براش غیر قابل باور میومد، با تردید زمزمه کرد
کوک- تو چرا میخوای به من کمک کنی؟ در عوض چی میخوای؟!
دستش رو زیر چونش برد و با گرمی بهش زل زد
- خوب گوش ندادی...در عوضش میخوام، مال من و در کنار من باشی...!
کوک- چرا؟؟ نمیترسی تورو دور بزنم و فرار کنم؟!
به چونش فشاری اورد.با لحنی که سرمارو به تک تک سلول های پسر تزریق میکرد، غرید
-وجب به وجب...ذره به ذره ی این خاک و جنگل رو میگردم تا پیدات کنم....انوقت چنان عذابی میشم تا هر ثانیه ، هر لحظه التماس مرگ کنی! خوب فکر کن شاهزاده.یا مال من شو و به علاقم وفار دار بمون.یا بدون ترید، تا قبل از غروب افتاب، پیش کش شاهزاده میشی!
ایستاد و همینطور که افسار اسب رو میکشید، اضافه کرد
-تا قبل از بالا اومدن سپیده دم، منتظر تصمیمتم!
و مقابل چشم های وحشت زده ی پسرک، راهش رو کشید و رفت...
پایان :)
J.J | JJXFIC
YOU ARE READING
«سناریو کیپاپ»
Fanfictionهر پارت یک وانشات📘 سناریو و وانشات های کوتاهی که ارزش فیکشن شدن دارن🗨️🩵 کپی از سناریو ها و نوشتن اون ها،به هر نوعی ممنوع🗝️ اینجا کاپل های مختلف،با هر ژانری میتونی پیدا کنی🪩 ❄️«کاپلی که ووت بیشتر میگیره، سناریو بیشتر ازش مینویسم.پس کاپل مورد...