«فتح شاهزاده ی قبیله دورهام»|نامکوک

160 21 7
                                    

در بین هیاهو و شلوغی اطراف که هر کسی  در پی کاری بود، افسار اسبش رو کشید و سعی کرد پیداش کنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

در بین هیاهو و شلوغی اطراف که هر کسی  در پی کاری بود، افسار اسبش رو کشید و سعی کرد پیداش کنه...همون جانشین  قبیله ی دورهام که به عنوان پیش کش به نشونه ی فتح قبیله،  برای  شاهزاده میبرد.

وقتی  نتونست پیداش کنه، جلوی یکی از افراد رو گرفت

فرمانده کیم-پیش کش شاهزاده کجاست؟

به مسیری که سرباز با دست نشون داد، نگاهی انداخت و بدون حرفی اضافه، به  سمتش راه افتاد.

پسرک با طناب های محکمی، به درخت بسته شده بود و با اینکه  مچ دستش خونریزی داشت، اما همچنان در تقلا بود تا بلکه کمی دور مچش رو ازاد تر کنه.

پسرک تا متوجه ی حضورش شد، دست از تقلا کشید  با خشم  صورتش رو به سمت دیگه ای متمایل کرد.

وقتی چهره ی عبوسش رو دید، نیش خندی گوشه ی لبش نشست

فرمانده-به سربازا میگم مقداری غذا و اب در اختیارت بذارن.فردا راه طولانی ای در پیش داریم.

و افسار اسب رو کشید و خواست برگرده که با صداش ، متوقف شد

کوک- منو بکش!

حس کرد اشتباه شنیده.تک ابرویی بالا انداخت

فرمانده-چی گفتی؟!

پسرک با عصبانیت و تندی جواب داد

کوک- به هر حال که قراره وقتی به قصر رسیدیم، سر از تنم جدا بشه! سرباز ها میگن اگر خوش شانس باشم، به عنوان رعیت باید توی قصر کار کنم و تحقیر شم که این خودش کمتر از مرگ نیست!!

با صدای بلند قهقه زد. از زمانی که اون رو  شکست داد و  اسیر کرد، بنظرش‌ جذاب و بامزه میومد.از اون غرور و تخسی توی چشم هاش، عجیب لذت میبرد.

بعد از اینکه چشم غره ی پسرک رو به جون خرید، از اسب پایین اومد و  مقابلش زانو زد

با ته مایه ی لبخندی که توی صورتش مونده بود نگاش کرد

-چیه؟!  شاهزاده جونگکوک از قبیله ی دورهام، نمیتونی خودت رو در حین خدمت به شاهزاده ی من، تصور کنی؟! انقدر سخته که میخوای بمیری؟!

کلافه  و با تحکم غرید

کوک- سعی نکن با من حرف بزنی ! فقط منو بکش فرمانده!!

نقشش با شکست مواجه شد.هیچ جوره نمیتونست با  این پسرک تخس، کمی بیشتر معاشرت کنه.اون حسابی سرتق بود!!

سرش رو پایین انداخت و بعد از مکثی نه چندان طولانی، با جدیت گفت

- میخوای زنده بمونی؟

و منتظر جوابش نموندو سرش رو بالا گرفت و به چشم های گیجش زل زد

-یه راهی رو پیش پات میذارم تا زنده بمونی و پیشکش شاهزاده نشی!

پسرک که حسابی کنجکاو شده بود گفت

کوک- اون...چیه؟!

کمی بهش نزدیک شد

- میتونی مال من بشی و من هم از شاهزاده بخوام تورو عفو کنه! مطمئنم بابت این فتح بزرگ، میتونی هدیه ی خوبی از سمت اون باشی!

پسرک که این  حرف ها براش غیر قابل باور میومد، با تردید زمزمه کرد

کوک- تو چرا میخوای به من کمک کنی؟ در عوض چی میخوای؟!

دستش رو زیر چونش برد و  با گرمی بهش زل زد

- خوب گوش ندادی...در عوضش میخوام، مال من  و در کنار من باشی...!

کوک- چرا؟؟ نمیترسی تورو دور بزنم و فرار کنم؟!

به چونش فشاری اورد.با لحنی که سرمارو به تک تک  سلول های پسر تزریق میکرد، غرید

-وجب به وجب...ذره به ذره ی این خاک و جنگل رو میگردم تا پیدات کنم....انوقت چنان عذابی میشم تا هر ثانیه ، هر لحظه التماس مرگ کنی! خوب فکر کن شاهزاده.یا مال من شو و به علاقم وفار دار بمون.یا بدون ترید، تا قبل از غروب افتاب، پیش کش شاهزاده میشی!

ایستاد و همینطور که افسار اسب رو میکشید، اضافه کرد

-تا قبل از بالا اومدن سپیده دم، منتظر تصمیمتم!

و مقابل چشم های وحشت زده ی پسرک، راهش رو کشید و رفت...

پایان :)

J.J | JJXFIC

«سناریو کیپاپ»Where stories live. Discover now