پارت چهل و ششم

888 134 47
                                    

جونگکوک

مشغول لباس پوشیدن بودم تا برم و آقای کیم رو ببینم.استرس داشتم..آقای کیم چرا میخواست تنهایی باهام صحبت کنه؟نکنه میخواست بهم بگه که از تهیونگ جدا شم؟افکارم با بوسه ای که تهیونگ رو شونه هام گذاشت تموم شد.

_میخوای باهات بیام؟

+گفت تنهایی چیزی نمیشه..

_باشه..پس اگه دیدی شروع میکنه به حرف های ناخوشایند از اتاق بیا بیرون،هوم؟

+ب..باشه..

دستاشو از پشت دور کمرم حلقه کرد و روی ترقوه ام بوسه های ریزی میزاشت.

_تنت بوی آرامش میده کوکی..میخوام وجب به وجبشو ببوسم...

لبخند کوچیکی رو لبهام نشست.

+الان میرم پیش بابات ولی بعد که برگشتم یکم منو ببر بیرون باشه؟میخوام باهات وقت بگذرونم..

رو بهش وایستادم و شونه هاشو بغل کردم.

_باشه بیبی هرچی تو بگی

+دیگه برم باباتو منتظر نزارم

از بغلش بیرون اومدم و پیرهن حریریمو پوشیدم.از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق آقای کیم رفتم.نفس عمیقی کشیدم و بالاخره وارد شدم.

+آقای کیم؟

_بیا تو جونگکوک نترس بیا تو

وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.آقای کیم رو صندلی نشسته بود و انگار مشغول کَنده کاریِ چوب بود.

_بیا رو این صندلی بشین خجالت نکش

صندلی دقیقا کنارش بود،در نزدیک ترین فاصله.با تردید روی صندلی نشستم و سعی کردم ترسمو کنترل کنم.

_همسرم..کیم سوجین از یه خانواده سلطنتی بود خون آشام نبود و فقط یه امگای سلطنتی بود..از یه خانواده ی سلطنتی..منو اون با زور خانواده هامون ازدواج کردیم..اولش میگفتم چه مضخرفاتی!با حرف هام آزارش میدادم..در حالی که اون هیچ تقصیری نداشت اما بعدا بهش علاقه پیدا کردم..اشتباه نکن عاشقش نشدم اما اون احترام و‌ محبت کم کم بینمون شکل گرفت.هیچوقت نتونستم بهش بگم دوسش دارم ولی‌ اون عاشقم بود..همیشه بهم میگفت که عاشقمه،دوسم داره..اما من هرسری ردش میکردم.اونروزی که کشتیش تازه یادم افتاد که چقدر ناخوشایند بود..من اونو دوست داشتم ولی هیچوقت به زبون نیاوردمش..الان که الانِ به خودم میگم که کاش توی یه شرایط دیگه میدیدمش..کاش یبار عاشقانه و صادقانه بغلش میکردم..ما همیشه جلوی تهیونگ نقش بازی میکردیم.

حرفایی که میزد باعث میشد قلبم فشرده بشه..تصور اینکه تهیونگ یروزی منو تَرک کنه و بره باعث میشد بغض کنم.

+آقای کیم من..

لبخندی زد و این باعث تعجبم شد.

_نمیخوام برام توضیح بدی چرا اینکارو‌ کردی یا هر چی..من فقط میخوام بگم که خوشحالم تهیونگ کسیو پیدا کرده که در این حد عاشقش باشه و سرنوشتش مثل من نشه..درسته تو همسرمو کُشتی ولی تهیونگ پسر بالغیه و صد درصد یه دلیلی داره که تورو بخشیده..به علاوه من فهمیدم نیتت پاکه با همون حرفایی که دیروز زدی فهمیدم که بدجور پسرمو دوست داری.

Falling||VkookWhere stories live. Discover now