Part 3

188 46 102
                                    

با خستگی دستی که باهاش کلت گرفته بود رو پایین انداخت و دوباره به سیبل تیراندازی مقابلش، کمی نزدیک شد اما هیچ کدوم از تیر‌هاش به هدف نخورده بود و فقط دیوار اطرافش رو سوراخ کرده بود. پلک‌هاش رو محکم بست و با پوفی که کشید، به سمت بن که به دیوار پشت ساختمون تکیه داده بود و میخندید، چرخید.

ز: حتی یکیش هم نخورد!

ب: همین‌ که به من نزدی و شلیک‌هات نزدیک به سیبل بود، برای روز اول خوبه.

همراه با بن به آرومی خندید و به سمتش قدم برداشت. کلت مشکی توی دستش که متعلق به مرد مقابلش بود رو بهش برگردوند و منتظر کنارش ایستاد. بن ساعت مچیش رو چک کرد و بعد از پر کردن خشاب خالی کلتش با گلوله‌ها، سرش رو بالا گرفت و به مردی که کمی از خودش کوتاه‌تر بود، خیره شد.

ب: من باید برم سر شیفتم. میخوای تنها تمرین کنی؟

ز: نه. من هم باید برگردم کنار آدام.

با حرکت سر بن و تاییدش، همراهش از حیاط پشت ساختمون خارج شد و با کج کردن راهش از بن که به طرف دروازه‌ی عمارت میرفت، به طرف ساختمون فرعی قدم برداشت. به دستور آقای پین، باید مثل باقی محافظ‌ها، تیراندازی یاد میگرفت تا در موقع ضروری، از اسلحه استفاده میکرد. به همین دلیل، قرار شده بود که بن در زمان استراحتش، بهش آموزش تیراندازی بده.

وارد ساختمون که شد، آدام رو توی نشیمن ندید. مستقیم به سمت اتاق دوربین‌ها رفت و در رو با زدن چند تقه، باز کرد. وقتی پسر رو دید که مشغول چک کردن دوربین‌هاست، کنارش روی صندلی مقابل مانیتور نشست و همراهش مشغول بررسی فیلم‌هایی شد که با دور تند، درحال پخش بود.

آدام به ترتیب فیلم دوربین ها رو پلی میکرد و وقتی حرکت مشکوکی نمیدید، مقابل شماره‌ی دوربین‌هایی که توی دفترش نوشته بود رو تیک میزد و یا یادداشت کوتاهی مینوشت و بعد میرفت سراغ چک کردن دوربین بعدی. به گفته‌ی خودش، این کار لازم بود تا چک کردن دوربینی فراموش نشه.

با رسیدن به دوربین های بیرون خونه که رو به خیابون فرعی نصب شده بود، آدام سرعت پخش رو پایین‌تر برد و با کمی تنگ کردن چشم‌هاش، دقتش رو بیشتر کرد تا متوجه هرچیز کوچیک و مشکوکی بشه اما خوشبختانه هیچ موردی پیدا نشد.

آ: این دوربینی که به دیوار اتاقک نگهبانی کنار دروازه نصب شده، نویز داره. فردا چکش کن، احتمالا بخاطر بارون دیشب سیمش اتصالی کرده.

ز: چشم.

زین بعد از اتمام کار، با لبخند از جاش بلند شد و بعد از نیم نگاهی که به دوربین گوشه‌ی سقف اتاق انداخت، جلوتر از آدام از اتاق بیرون رفت و به دیوید که توی آشپزخونه بود، کمک کرد و بشقاب های شام رو روی میز غذاخوری چید.

توی همین یه روز، شناخت کلی از همه‌ی محافظ ها پیدا کرده بود و حالا تقریبا اون‌ها رو میشناخت. دیوید، پیرمرد ساکت و مهربونی بود که مثل بن، نگهبان دروازه بود اما بخاطر ضعیف بودن چشم‌هاش که توی تاریکی خوب نمیدید، فقط روز‌ها نگهبانی میداد و بیشتر اوقات شام رو حاضر میکرد.

Deer In CageWhere stories live. Discover now