Part33(تو کی هستی؟)

1K 224 257
                                    


تو نقطه ضعف منی،میدونی یعنی چی؟یعنی خط قرمز منی،یعنی وقتی لای پلکامو باز میکنم میخوام اولین چیزی که چشمام میبینه تو باشی،خنده هات مال منه،گریه هات مال منه،غرغرات مال منه،ناراحتیات،دردات مال منه،تو همه چیز منی!
صفحه سی و دو دفترخاطرات من
"مینهو"
***
-" من و رزا میخوایم چند روز بریم خونه پدرم. میخوام رزا یه مدت ازت دور باشه"
-"اونوقت برای چی؟!"
-"نمیبینی!؟من میترسم روحیه رزا به خاطر حماقت های تو به خطر بیوفته! تا وقتی که حال روحی خودتو درست نکردی برنمیگردیم!"

مینهو نیشخندی زد و با لحن محکمی زمزمه کرد:"چیشده الان این تصمیم رو یهویی گرفتی؟!"
-"چون دیشب دیدم حال رزالین چقدر بد شد. اگه واقعا دوسش داری انقدر عذابش نده اون فقط بچست"
مینهوسعی میکرد عصبانیتشو کنترل کنه و جلوی رزا سر سوزان فریاد نکشه پس با لحن‌ نسبتا محکمی زمزمه کرد:"مطمئنی اینکارت هیچ اسیب بدتری به رزا نمیزنه؟!"

همین لحظه، رزا سمت مینهو قدم برداشت و دست هاشو دور پای پدرش حلقه کرد و بهش چسبید:"ولی مامانی... چرا باید بابایی رو تنها بذاریم من میخوام پیشش باشم دلم براش تنگ میشه"
رزا با ناراحتی گفت و سوزان ادامه داد:"فقط قراره بریم یه کم استراحت کنیم رزا"

مینهوکه ناراحتی رزالین رو دید کنارش زانو زد و پیشونیشو اروم بوسید.
-"نگران نباش زود برمیگردی.. بابایی همیشه به فکر دخترکوچولوش هست"
-"ولی...من نمیخوام ازت جدا شم بابایی"

رزا بین هق هقاش گفت و مینهو خواست دخترکش رو تواغوشش بکشه که سوزان دست رزا رو کشید و به سمت خودش اورد.
-"ما دیگه میریم. رزا زود باش"
رو به رزا گفت و مینهوحین اینکه از جاش بلند میشد زمزمه کرد:"هروقت دلت تنگ شد بهم زنگ بزن باشه؟"

رزا همونطور که پشت سر مادرش به زور کشیده میشد، اخرین نگاه غمگینشو به پدرش انداخت و ازش دور شد.
مینهو با دورشدن رزا نفس سنگینشو محکم بیرون داد و سوار ماشین شد.
عصبی مشتی به فرمون ماشین کوبید، جوری که انگشت های دستش لحظه ایی درد گرفت.
حالا حتی رزا روهم از دست داده بود و سوزان نمیذاشت اونا به همین سادگی همو ملاقات کنن!
حتی نمیدونست که باید چیکار کنه!

شاید کاری رو که باید خیلی وقت پیش انجام میداد رو الان عملی میکرد!
طلاق!
اما نمیدونست اگه از سوزان جدا شه، چه بلایی سر رزالین میاد.
نمیخواست حتی لحظه ایی، خم به ابروهای دخترکش بیاد.
به خاطر اون بچه بود که تمام سختی هارو به جون میخرید تا رزا هم مثل بقیه بچه های دیگه زندگی عادی ایی داشته باشه.

***

با حس دردی که به تمام وجودش افتاده بود، به سختی چشم هاشو، که به علت اشک های خشک شده به هم چسبیده بودن باز کرد.
بلافاصله نور شدید خورشید چشماشو اذیت کرد و باعث شد دوباره چشم هاشو ببنده.

𝙂𝙖𝙢𝙚Where stories live. Discover now