حمایت؛ شاید به اندازهی یک عمر، معنیش رو نمیدونستم. نمیدونستم، اما اون پیر مرد با انگشتهای گرمش دست زخمیم رو نوازش کرد، اون روی گونههام با لبهای درشت و نرمش بوسههای بیهوس کاشت و زیر بارون توی گوشهام زمزمه کرد "تا وقتی من هستم، حتی از بغض آسمون و قهر خدایان هم نترس."
صفحه سی و پنج دفترخاطرات من
"جیسونگ"***
درد!
خون!
تاریکی!
هارمونی های قرمز!
صدای بلند موسیقی و صدای ناله های تنفربرانگیز مرد رو به روش.
بوی سیگار و فندک نفتی...
بوی بد عرق و الکل...
همه این ها براش مثل تیکه شیشه های تیزی که بدنش رو ریش ریش میکرد و گوشت تنشو میکند عمل میکردن.
به خزیدن اون بدن های کثیف روی تنش عادت کرده بود.به بستن چشماش و گذاشتن دستاش روی گوشش که صدای وحشت ناک ناله های مزخرفشونو نشنوه عادت کرده بود.
و کم کم بدنش با رد کثیف لب های اون مرد ها خط خطی میشد.
درد داشتند
اون رد های قرمز درد داشتند.
اون لمس های هرچقدر نرم و لطیف بود باز هم درد داشتند.بوی خون به مشامش میرسید...
دست های باریکش رو خونی میدید..
اون یه پسر معمولی نبود...
یه قاتل بود؟!
هرزه بار بود!؟
عاشق بود؟!
غمگین و بی پناه بود؟!
نمیدونست...
چشماش خیلی وقت بود چیزی جز رنگ خون نمیدید.
هرچقدر هم که وجودش کثیف بود... هرچقدر هم که دستاش به خون اغشته بود... هرچقدر که به خودش اعتماد نداشت...
اما مطمئن بود عشقش به مینهو نه یک داستانه که بخواد یک روز تمومش کنه، و نه یک بازیه!زمانی فهمید مینهو براش باارزشه که برای نگه داشتنش کنار خودش کار های احمقانه ایی کرد.
اما ایا اخرش میتونست این بازیو تموم کنه؟
میتونست به عنوان برنده از این بازی جهنمی بیرون بیاد؟
اما ایا اصلا برای جیسونگی که همین الان هم قلبشو به همه چی باخته بود جایی تو این بازی مونده بود؟!***
نگاهی به لباس بافت سفید رنگ یقه اسکیش که روی تخت بود انداخت و دقیقه ایی بعد، به بدن کبود شدش به خاطر رابطه دیشبش خیره شد.
امروزهم کنار ساحل قرار بود مینهو رو ببینه پس نمیخواست مینهو اون کبودی هارو رصد کنه..عمرا اگه میذاشت خم به ابروهای عشقش بیاد.حاضر بود تمام وجودش زیر همه ادمای این بار خورد بشه ولی مینهو لبخند بزنه.
دو روزی بود که هیونجین پیداش نبود و جیسونگ از این سکوت هیونجین میترسید.
بافت گرم سفیدشو پوشید و به یقه لباسش دوباره نگاهی انداخت تا کاملا گردنشو بپوشونه.
چهره درهم بود.
چشم هاش پر از ناامیدی و غم بود... اما اگه مینهو اونو انقدر داغون میدید، جیسونگ نمیتونست خودشو ببخشه.پس دست هاشو مشت کرد و نفس عمیقی کشید.
لبخند زورکی ایی رو لباش نقش بست و تو اینه به چهرش خیره شد.
باید لبخندش طبیعی تر به نظر میرسید.
به یاد روز هایی افتاد که دست هاشو بدون ترس لای انگشت های مردش حلقه میکرد.
روزهایی که میتونست تو بغل خوش عطر مردش بخوابه و خواب های رنگی ببینه.
حالا داشت با تمام وجودش لبخند میزد.

YOU ARE READING
𝙂𝙖𝙢𝙚
Mystery / Thriller> قطعا کار کردن توی یک آسایشگاه روانی اون هم به عنوان بهترین روانشناس، سختی های خودشو داره! اما چی میشه اگه لی مینهو، مرد متاهل سی ساله ایی که بالاخره تونسته توی این آسایشگاه به عنوان روانشناس کار کنه، پرونده بیمار مرموزی به اسم هان جیسونگ رو به دست...