part 5

845 156 32
                                    

سیگاری که کنج لبش بود رو جا به جا کرد و بعد از دم عمیقی که ازش گرفت دود رو به بیرون فرستاد..

- صورتش رو میبینی؟ فکر می کنی چند خریدمش؟

فردی که مرد ، اون رو طرف صحبت هاش قرار داده بود با نگاهی از پایین به بالا پسر بچه ارو از نظر گذروند و بعد با لحن خشکی گفت: یه آشغال به درد اینجا نمیخوره لی.. هیچ کدوم از مشتری ها دنباله بچه بازی نیستن..

مردی که به اسم لی صدا زده شده بود با جمله ی آخر اون مرد با بلند ترین صدایی که می تونست شروع کرد به خندیدن.. تو محوطه ی بزرگ اون خونه ای که شباهت زیادی به قصر داشت صدای خنده هاش پیچید و باعث شد پسر بچه از ترس به خودش بلرزه..

زمانی که بالاخره صدای گوش آزار خنده های مرد قطع شد شروع کرد به حرف زدن: برو این حرفت و به کسی بگو که از کثیف کاری هات خبر نداشته باشه کیم!

مرد درحالی که هیچ حسی رو از صورتش نمیشد فهمید بالاخره نگاهش رو از صورت زشت لی گرفت و به پسر بچه ی ترسیده داد..
صورت بچه از اشک خیس بود و مثل جوجه ای که توی آب افتاده به خودش می‌لرزید.. چشم های معصوم و تاریکی داشت.. و جوری به اون دو مرد بزرگتر نگاه می کرد که انگار قراره تا چند لحظه ی دیگه بکشنش..

البته این کاری که میخواستن باهاش بکنند کم از کشتنش نداشت..

- از کجا این موش و پیدا کردی؟

لی دوباره خندید ولی ایندفعه به آرومی و کوتاه.. زبونش رو روی ردیف بالایی دندون هاش کشید و با اون صدای آزار دهنده اش شروع به حرف زدن کرد: باورت نمیشه اگه داستان زندگی شو بشنوی.. مادرش خودکشی کرده و پدرش یه بچه باز معتاد سگ مست بود.. حدس بزن بعدش چیکار کرده؟ بچه اشو وادار می‌کنه تا نیاز های جنسی شو بر آورده کنه.. و چندین بار بهش تجاوز می کنه.. بعدش این جوجه ارو به ما می فروشه..

نگاهش رو مستقیم روی پسر ترسیده داد و نیشخندی زد: اگه این چشمای معصوم و نداشت یک قرونم بابتش پول نمی‌دادم..

کیم درحالی که هنوز به پسر خیره بود به پایین روی صورت پسر خم شد و از نزدیک به تیله های سیاه رنگش خیره شد.. مردمک های پسر از این همه نزدیکی می‌لرزید و هق هق آرومی از دهن نیمه بازش شنیده میشد..

از نظر کیم تنها زیبایی که اون پسر داشت چشم های معصومش بود.. چشم هایی که هیچ وقت نتونست به آدم هایی که زندگی شو به گند کشیدن به دید تنفر نگاه کنه.. چشم هایی که پاک بودن.. و به اندازه ی یک کهکشان زیبا بود..

- یه مشتری خوب براش سراغ دارم!

______________________________

توی بالکن کوچیک خونه ایستاده بود و به منظره ی دیدنی رو به روش چشم دوخته بود..

سیگار بین انگشت هاشو چرخ میداد و فندک توی دست راستش و با روشن خاموش کردن آتیش به صدا در می آورد..

My dark lifeWhere stories live. Discover now