CHAPTER 9

108 37 61
                                    

سال 2023 سئول

با احتیاط، بدون اینکه در بزنه وارد اتاق کار جین شد، اون بهش نیاز داشت چون تنها کسی که تو این شهر می شناخت اون بود، در اتاق رو آروم پشت سرش بست و چند ثانیه بهش تکیه داد، جین بی دفاع تر از همیشه سرش رو روی میز گذاشته بود و به آرومی نفس می کشید، انقدر آروم که قلب نامجون یخ میزد؛ قدمی داخل اتاق گذاشت و پسر باخستگی نالید

جین:کارتون مهمه؟؟

نامجون بعد از چند ثانیه سکوت، خیلی سرد زمزمه کرد

نام:آره مهمه....

جین ترسید و سریع سرش رو از روی میز برداشت، با چشمای گرد شده به نامجون خیره شد؛ این مرد چرا دست از سرش بر نمی داشت؟؟

نام:نترس، اگه کمکم کنی برای همیشه از زندگیت میرم...

جین انگار که قدرت تکلمش رو از دست داده باشه، سرش رو تکون داد و همین کارش به نامجون جرئت داد تا با چند قدم کوتاه خودش رو بهش برسونه و جلوش بشینه؛ چند ثانیه به صورتش خیره شد و زمزمه وار پرسید

نام:میشه نترسی؟؟

نگاهش روی مجسمه نیمه تراش خوردش که دیشب پسر جوون تر از خونش برداشته بود ثابت موند، پوزخندی زد و مجسمه چوبی رو برداشت

نام:هنوزم بوی چوب رو دوست داری؟؟

قطره اشکی بی اختیار روی گونه جین چکید

جین:تو....تو کی....هستی؟؟

نامجون همونطور که با دقت به شیار هایی که از دیشب به مجسمه اضافه شده بود نگاه میکرد گفت

نام:یه جاش رو اشتباه کردی....

یکی از شیار هایی رو که یکم عمیق تر از بقیه شده بود رو سمت پسر رو به روش گرفت

نام:ببین، این خیلی عمیق شده؛ باید با اونای دیگه هم سطحش میکردی....

اشکاش با ناباوری روی گونه هاش سر میخورد، تمام تنش یخ کرده بود و از ترس نمی تونست حتی یک ثانیه نگاهش رو از صورت آشنای نامجون بگیره، مگه شدنی بود؛ این مرد چطوری بعد از اینهمه سال پیر نشده بود؟؟

جين:ع....عمو جونی؟؟

قلب نامجون تو سیش منفجر شد، سال ها بود که دیگه کسی اون رو صدا نمیزد، چشم هاش رو بست و مجسمه رو محکم تر تو دستش فشرد، جین با بی قراری از جاش بلند شد؛ جلوی پای مرد زانو زد و دستاش رو با درموندگی روی پاش گذاشت....

جین:نه، این غیر ممکنه که تو عمو جونی من باشی، عموی من الآن باید پیر شده باشه، باید بابا بزرگ شده باشه؛ مگه نه؟؟

نامجون چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به تیله های براق پسر کوچیکتر داد، اصلا عوض نشده بود، حتی از بچگیش تغییر نکرده بود، قطره اشکی روی گونش چکید، این حقیقتی که اون هیچوقت پیر نمیشد، مثل پتک تو سرش کوبیده شد؛ دستش رو روی دست لرزون پسری که حالا بزرگ شده بود گذاشت و با بغض زمزمه کرد

UNATTAINABLEUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum