'1'

156 36 5
                                    

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

               چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

8 می 1940، 12.34AM
اردوگاه نازی ها

دیوارهای سیمانی رنگ و رو پریده بوی تعفن می‌داد.
فریادهای افرادی که شکنجه می‌شدن، قیژ قیژ لولاهای روغن نخورده و صدای برخوردِ محکمِ پوتین‌های سربازا به زمینِ سختِ سنگی.
همه‌ی این‌ها باعث شده بود که دولت‌های دنیا بر علیه نازی‌ها بلند بشن و اون‌هارو بی احساس خطاب کنن.

البته که درست نبود! زمانی که انسانِ بدون احساسی وارد دنیای هستی بشه، جهان فعلی از بین میره.
کوته فکری غربی‌ها، آسیایی‌ها و آفریقایی‌هاست که سربازا و فرمانده‌های آلمانی رو بی احساس صدا می‌زنن. همه ی این عملیاتا بخاطر حسِ عشقی که نازی‌ها به آدولف داشتن بود.
آدولف خدای آلمان و شیطان یک دنیاست
قلبی رئوف همراه دلی از سنگ، پرمحبت با مغزی از فولاد.
جمله ای که کیم‌ نامجون، یه نازی برای توصیف هیتلر استفاده می‌کنه.
خدای آلمانی‌ها گوشت حیوانات رو نمی‌خورد اما میلیون‌ها یهودی رو توی کوره‌های انسان‌پزیش به درک واصل می‌کرد.
سیگار رو برای حفظ اکسیژن توی ریه‌هاش کنار گذاشت و هرکس که این کار رو انجام می‌داد، ساعت طلا هدیه می‌گرفت. اما فقط خدا می‌دونه که توی اتاق‌های گاز، چجوری حق اکسیژن رو از متفقین می‌گرفت.
جهان چشم رو خوبی‌ها بسته بود و آلمانی‌ها روی خوبی  هایلایت کشیده بودن.
کسی راجب انگیزه ی آدولف هیتلر نمی‌دونست اما هرچی که به مرد انگیزه می‌داد ازش پشتکار آهنی ساخته بود. مخصوصا الان که خبر حمله به فرانسه توی اردوگاه گوش به گوش می‌پیچید، همه تائیدش می‌کردن.

تیک تاک‌ ساعتی که با نور پنجره تزئین شده بود دلشوره‌ای به قلب نامجون می‌انداخت که نمیتونست دلیلی براش بیان کنه.
ژنرال اریک وون مانستین روی صندلی آهنی نشسته بود و بی توجه به ضربی که پاهاش گرفته بود، مسخ شده به نقطه ی نامعلومی نگاه می‌کرد.
با صدای چرخش دستگیره ی در، می‌شد تشخیص داد که زمان ورود ژنرال هاینز گودریان رسیده و نامجون باید برای سلام نظامی آماده بشه.
با ورود ژنرال، نامجون وظیفه‌اش رو به عنوان سرباز انجام داد و مانستین برای ابراز احترام از صندلی‌ش بلند شد

"ژنرال گودریان!"

هاینز صندلی مقابل میز آهنی رو بیرون کشید و روش نشست. کلاهش رو روی سرش صاف کرد و به پشتی صندلی، تکیه داد

"سلام هِر* مانستین. خبرای جدید به گوشت رسیده؟"

مرد آهی کشید و ارنج‌ش رو روی میز سرد گذاشت.

"مگه میشه نرسیده باشه. آلمان قراره بزرگترین ریسک جهان رو انجام بده..حمله به فرانسه!"

مانستین کلاه نظامی خودش رو کنار دستش گذاشت و سرش رو از روی تاسف، آروم به چپ و راست تکون داد.
نیاز به گفتن دلایل نبود، همه می‌دونستن هیلتر می‌خواد قمار بزرگی سر آلمان بازی میکنه.

𝖢𝖺𝗌𝖺𝖻𝗅𝖺𝗇𝖼𝖺|𝖭𝖩Where stories live. Discover now