'9'

56 27 13
                                    

مــا هيچ تر از هیچ پِیِ هیچ دویدیم؛
جز هیچ در این هیچ دگر هیچ ندیدیم.

****
16 مِی 1940, 2:13AM فرانسه.

درحالی که تلو تلو می‌خورد، وارد مخفيگاه آلمانی‌ها در فرانسه وارد شد.
اطراف رو نگاه کرد. قلنج انگشت‌هاش رو با یه حرکت شکوند و با دستش به اتاق کوچیکی سمت چپ راهروی تاریک قرار داشت اشاره کرد.

" بریم اونجا، هوسوک منتظره."

یونگی سری تکون داد و همراه جیمین بدون حرفی سمت انتهای راهرو رفت و صدای خنده‌ی گشتاپوهای جاسوس رو نادیده گرفت. اگر در حالت عادی بود، الان همشون رو یه تنبیه حسابی کرد.
گشتاپوها اومدن ماموریت! اینجا مهمان‌خانه آقای موریس توی آلمان نبود. اینجا فرانسه‌س، اون‌ها وسط  مخفیگاه بودن و هرلحظه امکان داشت توسط فرانسوی‌ها لو برن تا هرکدوم یه گلوله‌ی ناقابل وسط پیشونی‌شون هدیه بگیرن.

با انگشت نشانه چندبار به در سفید رنگ کوبید و بدون انتظار برای پاسخ، دستگیره رو کشید و وارد شد.
هوسوک با صدای در بلند شد و با عجله سلام نظامی کوتاهی کرد.
با حرکت دست جیمین، به سرعت سمت کشوی مشکی رنگ حرکت کرد و با کلید کوچیک درون دستش سعی کرد قفلش رو باز کنه.

"چیشده سوک؟"

هوسوک درحالی که بخاطر تمرکز لب‌هاش رو گاز گرفته بود، بین لب‌هاش غرید.

" گشتاپو پارک من به شما ساعت ۹ صبح زنگ زدم و الان ساعت ۲ شبه."

با فشار کشو رو به سمت خودش گرفت و نفس‌رو با فوت محکمی به بیرون فرستاد.
جیمین با قیافه‌ی درومونده‌ی هوسوک دلش لرزید. چه اتفاقی می‌تونست افتاده باشه که گشتاپوی آروم و خوش‌صحبتش این‌جوری مضطرب بشه؟

" ترافیک بود. مردم احمق فرانسه برای سربازهای احمق‌ترشون راهپيمايی راه انداخته بودن و ما مجبور بودیم از خیابون شانزلیزه تا اینجا پیاده بیایم"

هوسوک که هرچقدر از منطقش کمک می‌گرفت، نمی‌تونست جواب این‌که دو فرمانده چطوری از شانزلیزه تا مخفيگاه که حداکثر ۵ ساعت راه بود رو توی ۱۳ ساعت طی کردن پیدا کنه. اما ترجیح داد چیزی نگه، چون حرف مهم‌تری داشت.

با باز شدن کشو، برگه‌ی تایپ شده ای رو بیرون کشید و جوری که انگار جونش به کاغذ وابسته‌س اون رو بین انگشت‌هاش نگه داشت.

"یه پیام از مقام‌های بالا. با امضا و خط هیتلر"

با استرس سمت جیمین رفت و برگه‌رو به دستش داد.

" تاریخ صدور برای صبح امروزه و اجراش هم فردا باید انجام بشه.."

نیم‌نگاهی به ساعت روی دیوار که بالاش عکس هیتلر خودنمایی می‌کرد انداخت و لب‌هاش رو خیس کرد

"البته منظورم حدود سه ساعت دیگه‌ست. ساعت دوعه و سه ساعت دیگه تیراندازی اردوگاه شروع می‌شه. باید خیلی سریع باهاشون تماس بگیریم"

𝖢𝖺𝗌𝖺𝖻𝗅𝖺𝗇𝖼𝖺|𝖭𝖩Onde histórias criam vida. Descubra agora