'7'

69 29 12
                                    

صد طبیب آمد ندانست درد این شوریده دل
کیستی تا آمدی، صد درد ما درمان شد؟

-راحم تبریزی

****
13 مِی 1940 , 8:45 اردوگاه اذدن

تمام سعی‌ش رو می‌کرد که به فرد زیر دستش نگاه نکنه. لب‌های ترک خورده‌اش رو خیس کرد و رشته‌ی فلزی رو بین انگشت‌های پهنش فشار داد و با حرکت مفصل بازوش، شلاقی به بدنش زد.
سفیدی بی‌اندازه‌ی پوستش که احتمالا بخاطر افت فشارش بود به طرز چشم به هم زدنی قرمز، و بعد کبود می‌شد.
با حرص چشماش رو بست و به فریادهای گروگان‌ها گوش کرد. البته که ازشون خسته بود.

با جیغی که بازیگر زد، پلک‌هاش رو باز کرد و چنگش رو روی موهای ابریشمی سوکجین کشوند.

"خفه شو احمق"

با لهجه‌ی مقتدر آلمانی زمزمه کرد.

حالش بد بود. خیلی خیلی بد بود.
از صبح لعنت شده‌ای که فرانسوی رو برای بردن به درمانگاه کوچیک اردوگاه آماده کرده بود، حس می‌کرد مغزش سر جاش نیست. دیشب از افکار مزخرفی که راجع به سوکجین به سرش می‌زد چشم رو هم نزاشته بود.
سیم‌های احساساتش اتصالی کرده بودن و هرلحظه یه مودی داشت.
آهی کشید. نمی‌دونست باید چیکار کنه.
شاید داشت عصبانیتش رو تخلیه می‌کرد، اما من همچین فکری نمی‌کنم. چیزی که گشتاپو تجربه می‌کرد، سرگردونی کامل بود. این سرگردونی‌ از وقتی بازیگر رو دیده بود حس می‌شد، اما بعد از اتقاق دیروز تشدید شده بود و کاملا دگرگونش کرده بود.
انگار که از اصالتش دور شده باشه. نمی‌فهمید که چی درونش می‌گذره.

چنگی به مهره روی میز زد و داخل کوره‌ی کوچیک دیواری فرو برد. پریشون چنگی به موهاش زد و لگدی به پاهای سست سوکجین زد.

"اگر صدات دربیاد، بجای این مهر خودت رو می‌ندازم توی کوره!"

حرصی زمزمه کرد و انبر دست مشکی و سوخته رو توی دستش گرفت تا مهر رو از درون کوره بیرون بکشه.

چشمای عسلی سوکجین، رنگ خون گرفتن. تمام عضلاتش رو درگیر کرده بود تا از چنگ دستگیره‌هایی که دست و پاهاش ‌رو به تخته‌ی چوبی بسته بود خلاص بشه اما اینچی تکون نمی‌خورد.

اخم‌های نامجون باز شدنی نبود. نفسی تازه کرد و چشم‌هاش رو بست تا مهر داغ رو به کمر باریک و رنگ پریده‌ی بازیگر بچسبونه، و این کار رو هم کرد.
فلز داغ حالا به پوست پسر چسبیده بود و جیغ سوکجین رو به طرز فجیعانه در آورده بود، جوری که دیگه تارهای صوتی‌ش رو احساس نمی‌کرد.
بوی سوخته قسمت شکنجه‌ی اردوگاه رو پر کرده بود و کم کم دود کمرنگی از پوست پسر بلند شد. نامجون می‌دونست که اگر تا چند ثانیه‌ی دیگه فلز رو بلند نکنه، مهر به بدن سوکجین می‌چسبه و جدا شدنش با خداست؛ پس با قدرت جسم داغ رو بلند کرد و با دیدن کبودی و قرمزی جاش، ناخداگاه لباش‌رو خیس کرد.
درد جوری به سلول‌های مغزی سوکجین حمله‌ور شده بود که دیگه حتی توانایی تکون خوردن و یا جیغ کشیدن‌رو هم نداشت.
نفسش کاملا بند اومده بود و عیسی مسیح رو قسم می‌داد که اگر همین الان بی‌هوش بشه یا جونش رو از دست بده، توی زندگی بعدیش طول عمرش رو به سجده کردن بگذرونه.

𝖢𝖺𝗌𝖺𝖻𝗅𝖺𝗇𝖼𝖺|𝖭𝖩Donde viven las historias. Descúbrelo ahora