دارچین!part:9

4.9K 731 159
                                    

_تهیونگ..وایسا

بی توجه به فریاد بلندش نگاهش رو بین ماشین های پارک شده و درحال حرکت گذروند،هوسوک همیشه به موقع و سر وقت دنبالش میومد،اما حالا هیچ خبری ازش نبود

بعد از اون دعوای مسخره و مشتی که هنوز دردش توی فک و قسمت لبِ زخم شدش حس می‌شد ،جکسون سر رسیده بود و این بحث لعنتی رو خاتمه داده بود

موبایل رو از گوشش فاصله داد و آهی کشید..حتی برادرش جواب تماس هاش رو نمی‌داد

_حداقل بهم بگو سر چی دعواتون شد ،تو هیچ وقت با کسی بحث نمیکردی!

سرش داشت منفجر می‌شد و صدای جکسون کمکی به سردرد‌ش نمیکرد

تک نگاه کلافه ای بهش انداخت،نگرانی درون چشم هاش موج می‌زد اما برای تهیونگ غیرقابل فهم بود.

همینطور که پلک‌هاش رو روی هم قرار میداد
دستش رو روی شقیقه‌ش گذاشت و با ماساژ دادنش تلاش کرد دردش رو کاهش بده،اما فایده‌ی نداشت

_لطفا..تنهام بزار،من حالم خوب نیست!

حال تهیونگ واقعا خوب نبود و انگار سردردش تاثیر بدتری روی حالش می‌ذاشت،چون این پسر سرتق توی حالت عادی،هیچ وقت اینقد نرم رفتار نمیکرد

سرویس جکسون خیلی وقت بود ایستاده بود و کم مونده بود بوق ماشینش رو از جا بکنه چون این پسر دقیقا روبه‌روش ایستاده بود و خیلی واضح و ضایع خودش رو به ندیدن و نشنیدن میزد!

گاهی اوقات واقعا با کار هاش تهیونگ رو به خنده می‌انداخت،مثل الان‌ که چشم‌هاش رو از راننده‌ش که از پشت شیشه ماشین با چهره سرخ شده از حرص بهش زل زده بود. میگرفت و بی‌خیال کفش هاش رو چک میکرد

_چرا اینقد خودت رو با موندن پیش من زجر میدی؟میبینی که کمکی از دستت برنمیاد.

منتظر موندن بی‌فایده بود،گوشیش رو داخل کیفش سر داد و خواست پیاده برگرده، اما با کشیده شدن کیفش از پشت به جکسون چسبید

_میبینی؟تا یکم ازت غافل میشم ،میخوای از دستم فرار کنی..

تهیونگ لجبازانه خودش رو تکون داد تا از چنگ جکسون رها شه

_این کیف لعنتی رو ول میکنی یا..

اما با دست های جکسون که روی کمرش قرار گرفت و اون رو به سمت خودش چرخوند.حرفش بریده شد

_من می‌رسونمت،مخالفت هم نکن..هوم؟نمیگی با این حجم از عصبانیت راه بیوفتی جون مردم در خطر میوفته؟

راهی جز قبول کردن داشت؟جکسون امروز تمام وقت مثل یک ابرقهرمان جلوی راهش سبز می‌شد و با لبخند ملیحی راه‌چاره رو که در همه حالت به نفع خودش بود نشونش میداد

توی ذهنش چندین بار تاکید کرد:

" فقط چون حالم خوب نیست،آره! امروز من واقعا حالم خوب نیست،پس میزارم این روانی من رو به خونه برسونه!"

𝗜𝗺𝗽𝗼𝘀𝘀𝗶𝗯𝗹𝗲 || 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora