عمارت در سکوت غرق شده بود و صدای قدم های آرومش که به تزلزل شیرینی آمیخته شده بود گهگاهی سکوت رو بهم میزد.
چشمهاش از خوابطولانی اش پف داشت و موهای مجعدش که حالا تا روی شونهاش رسیده بود پرحجم و نامرتب تر دیده میشدن.
پله دیگه ای رو با احتیاط پایین اومد، هر روز تغییرات واضح و زیادی رو توی بدنش احساس میکرد و کار های روزمرهاش رو که قبلا به اسونی انجام میداد رو براش سخت میکرد.
هرچه زودتر باید لجبازی رو کنار میگذاشت و تا وقتی که بچهاش به دنیا نیومده بود توی یکی از اتاق های که به پله ختم نمیشد رو برای استراحت میپذیرفت
فضای نیمهتاریک خونه و ستون های بزرگی که توی سالن بودند به پنهان شدنش کمک بزرگی میکرد.
از پشت ستون عریض نگاهی به مقابلش انداخت، خونه تاریک بود اما میتونست حس کنه که کسی اونجا حضوری نداره.
پس اینطور حساب میبردن ازش که حتی حق نداشتن کمی بشینن و استراحت کنند؟
چینی به بینش داد و نگاهش رو به سایه تیره رنگی داد که از پشت شیشه های مات در اصلی خونه دیده میشد.
سایه تکون ریزی میخورد و تهیونگ تونست بوی سیگار رو تا اینجا حس کنه!
بیاهمیت، اینبار بدون مخفی کردن خودش، به سمت آشپزخونه رفت. ساعت از دوازده شب گذشته بود و پسر رو که جدیدا زیاد میخوابید با حس کمرنگ شدن رایحه جونگکوک بیخواب کرده بود!
حتی توی خواب هم حس نبود رایحه جونگکوک اذیتش میکرد و باعث کابوس دیدنش شده بود
اما سعی کرد با فکر دیگهای از یاد ببرتش، هرچند زیادی ترسیده بود.
طبیعی بود که ساعت خوابش بهم بخوره، گاهی روز ها خوابآلود بود و شبها با انرژی فوران کرده توی خونه قدم میزد!
ورودش به آشپزخونه لبخند کوچیک و بانمکی روی لبشهاش نشوند، شبها تمام خدمتکار ها مرخص میشدن و دیگه هیچکسی مانع پرخوریاش نمیشد و خبرش رو به گوش آلفاش نمیرسوند
هرچند مرد بیرون از خونه، پشت اون در بسته که خودش رو با سیگار خفه کرده بود قرار بود کل شب اونجا بایسته و کوچیک ترین اتفاق رو مثل اخبار به جونگکوک اعلام کنه.
آلفایی که نشون داد سر تصمیمی که گرفته مصمم تر از همیشهست!
/فلش بک
_حتی اگه زمانش هم طولانی شه تو باید اینجا توی خونهات بمونی تهیونگ ملتفتی؟
_جای من تصمیم نگیر!
جونگکوک محکم دسته چمدون رو سمت خودش کشید و از دست پسر فاصله داد
_توی دست و پای من نباش تهیونگ، اونقدری عصبی هستم که وضعیت رو بدتر کنم!
![](https://img.wattpad.com/cover/346618643-288-k54786.jpg)
YOU ARE READING
𝗜𝗺𝗽𝗼𝘀𝘀𝗶𝗯𝗹𝗲 || 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃
Werewolfچشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام صورتش رو سوزند...