دلش بهم پیچید اما این درد غریبه نبود، دست برد و ملحفه رو به آرومی از روی صورتش پایین کشید و اجازه داد روشنایی طبیعی اتاق، و پرتوهای خورشید به روی صورتش بوسه بزنن، مردمکهاش با حرکتی کوتاه برای حسِ وجود نور، کمی تنگ شدن تا به تنها نبودنش عادت کنن...
شاید چند ساعتی میشد که با پلک های سنگینش جنگیده و باخبر از روشنایی پشت پنجره بود، صبحی که مثل مه همهی فضای اطراف در بر گرفته بود و همهرو از وجودش باخبر میکرد..
یک چیز امروز تغییری رو برای شروع ایجاد میکرد، فکر نمیکرد روشنایی پشت پنجره مثل معجونی خنک به روی صورت پاشیده بشه..اینطور نبود..
امروز ترجیح میداد پذیرای تاریکی با چشمهای بسته باشه، تا اینکه حقیقت به روشنایی روز رو با چشم های باز هم نبینه...
میون ملحفه های که اندام نحیفش رو از دید هرکسی پنهان کرده بود غرق شده بود.
گویا انتظار داشت ملافه ها به دور افکارش هم پیچیده بشن و پنهان شن حتی از دید خودش..بیرحمی اینجا بود در اوج امید شکل گرفته، بند داری میشدن به روی گلوی بغض دارش!بیم داشت از لمس انگشتهاش، چشمهاش فراری از نگاه به دست های که صورتش رو زخم کرده بودن..
از خودش میرنجید و با این فکر وجودش رو میرنجوند..قرار بود شخصا برای تنفر از خودش داوطلب شه؟
احساس میکرد حتی امگای که سالها خفته بود هم اون رو به بازی گرفته بود، انگار فقط خودش بود که خبر نداشت اطرافش چطور میگذره..
موج گرفتن هیتش زمان مشخصی نداشت و تنها چیزی که توی اون لحظه براش اهمیتی نداشت چیزی به نام هیت بود..
کمی نیم خیز شد و ملافه رو با نفس حبس شده بالا کشید تا اون لزجی میون پاهاش رو ببینه
همون تیشرتی که دیشب جسمش رو ترک نکرده بود.. و در آخر پاهای لخت بیشرمش!
اتاق خالی بدون مردش، مردی که دیشب تا آخرین لحظه تنهاش نذاشت..دست لرزونش رو قبل از اینکه اشک های بلوریش روی صورتش سقوط کنن به سمت چشمهاش برد و با حرص کنارشون زد
از یجایی به بعد حتی یادش نمیومد چی از دهنش بیرون میومد و میون نالههاش به چی چنگ میزد اما مطمئن بود اونقدری با جونگکوک پیش رفته بود که گونههاش از شرم آتیش بگیره و بخواد ساعت ها گریه کنه..
اونچیزی که میخواست نشد، دوست داشت همه چیز به نرمی پیش بره..اما از کجا میدونست قرار بود گرگینهای باشه که حتی درست و حسابی درموردشون اطلاعی نداشت؟
این حقیقت به قدری واضح بود تا ردش نکنه، عملا دهنش بسته شده بود و نمیخواست حرفی به زبون بیاره اما اونقدری میدونست که خانوادهش سالهاست ازش چیزی رو مخفی میکنند..باید ازش سر در میآورد!
YOU ARE READING
𝗜𝗺𝗽𝗼𝘀𝘀𝗶𝗯𝗹𝗲 || 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃
Werewolfچشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام صورتش رو سوزند...