Hospital

65 21 23
                                    

بکهیون به خوبی میدونست با پولی که به دست میاره و به زور از رئیسش میگیره نمیتونه به مدرسه برگرده. با این مقدار پول حداقل یه سال طول میکشه تا بتونه پول کافی برای ثبت نام تویه ارزون ترین مدرسه رو پیدا کنه‌. اون حتی کتابایی که گرفته بود قبل از شروع سال اخر، وقتی یه کم وقت خالی پیدا کرده بود، خوند و تلاش کرد که همه چیو خودش یاد بگیره. درسایی که نیاز بود حفظ کنه براش اسون بود اما درسایی مثل ریاضی و انگلیسی براش سخت بودن. کتابا کامل توضیح نمیدادن و اونم نمیخواست از اینترنت استفاده کنه از ترس اینکه پدرش فکر کنه داره تنبلی میکنه و وقتشو با گوشیش پر میکنه‌. یه بار قبلا پدرش اینجوری گیرش انداخت و اوضاع خوب پیش نرفت.

وقتی شنید در اتاقش داره به زور باز میشه سرشو بلند کرد و پدرشو که تلوتلو خوران وارد اتاقش میشد تماشا کرد‌. پدرش مثل همیشه در حد مرگ مست بود و کاملا بویه الکل و دود میداد. یه دفعه بکهیون هرکار اشتباهی که ممکنه ازش سر بزنه رو تو سرش دوره کرد‌. باید کار خیلی بدی انجام داده باشه که پدرش انقدر عصبی به نظر میومد. سریع رویه پاهاش ایستاد و به پشت سر پدرش با ترس خالص خیره شد.

"تو فکر میکنی من یه احمقم؟!"

بکهیون از صدایه عصبی پدرش لرزید و غیر ارادی یه قدم رفت عقب.

"فکر میکنی من کورم؟!" همینجور ادامه میداد و نزدیک و نزدیک تر میشد در حالی که کمربندشو باز میکرد. "اون بشقابایی که شکوندی باکیفیت ترین بشاقابا بودن و تو جاش چی گرفتی؟ ارزونترین ست ممکن؟ نکنه میخوای روبه‌رویه همکارام منو خجالت زده کنی؟" با داد اینارو گفت و بکهیون حس میکرد چشاش از اشک داره پر میشه.

"اونا تنها چیزایی بودن که تونستم بخرم قربان." دوباره لکنت گرفته بود. "رئیسم بهم حقوق نداده. وقتی حقوقمو گرفتم یه بهترشو میگیرم. قول میدم."

"به درد هیچی نمیخوری! تنها کاری که میکنی ضرر زدن به خودت و خانوادته!" غری زد و بلاخره موفق شد کمربندشو در بیاره. "چطور انتظار داری تو این خونه بهت غذا داده بشه وقتی هیچ کمکی نمیکنی؟! اینجا خونه فاکی تو هم هست!!!"

"لطفا!!" بکهیون داشت التماسش میکرد ولی فایده ای نداشت، اون همین الانشم یه کشیده از پدرش خورده بود. پدرش حتی وقتی مست بود هم قوی بود یا شایدم بکهیون زیادی ضعیف شده بود. بدنش به زمین برخورد کرد و همه چیز سیاه شد‌. نمیتونست تصور کنه پدرش چقدر میتونه ظالم باشه و چطور مادرش همیشه خونه بوده ولی هیچ وقت کاری برای متوقف کردن این اتفاقا نمیکنه. تنها کاری که تونست بکنه این بود که مثل یه بچه تویه خودش جمع بشه که شاید کمتر درد رو حس کنه و صورتشو با دستاش پوشوند.

بکهیون درد تک تک ضربه هایه کمربندو حس میکرد و تلاش میکرد داد نزنه چون به اندازه کافی تجربه داشت که بدونه پدرش از این لذت میبره و بیشتر ادامه میده. وقتی کار مرد تموم شد و داشت تلو تلو خوران از اتاقش بیرون میرفت، بکهیون از شدت درد نمیتونست دهنشو ببنده. میتونست خون و بزاقی که از دهنش جاری شده رو رویه زمین ببینه و این در حد مرگ میترسوندش.

Little BabyWhere stories live. Discover now