Thank You

52 21 22
                                    

بکهیون بلاخره تونست یه جواب درست از سهون برای فهمیدن اینکه کی پدرشو میبینه، بگیره. مرد زیاد مشتاق این نبود که بکهیون دوباره پدرشو ببینه به خصوص بعد از دیدن زخم هایه بکهیون ولی وقتی دید بکهیون از اینکه ممکنه پدرش از دستش عصبی بشه استرس گرفته بیخیالش شد.

سهون بهش گفت بره اشپزخونه و از اسنکایی که درست کرده بخوره و بکهیون داشت به اسنکایی نگاه میکرد که دقیقا مثل ناهارش تزئین شده. به راحتی متوجه بود که عاشق شخصیتایی که سهون براش درست میکرد شده ولی براش عجیب بود، چون پدر و مادرش یه بارم براش از اینجور چیزا درست نکردن حتی تویه دوران بچگیش و فکر کردن به این موضوع باعث درد تو سینش میشد‌.

بکهیون عادت داشت تو مدرسه به جعبه های غذایه هم کلاسی هاش که به زیبایی تزئین شده بودن نگاه کنه و ساندویچ معمولی خودشو بخوره. ولی این دفعه دیگه به سهون اعتراضی نکرد، چون قرار بود به زودی از خونه سهون بره و برگرده به خونه خالیشون. فقط گذاشت که دوباره بچه بشه و تا اونجایی که میتونه ازش لذت ببره.

وقتی همه خوراکی هایه تویه ظرفشو خورد، سهون تشویقش کرد که باعث شد لپاش دوباره گل بندازه‌. سهون گفت بره طبقه بالا و لباسایه جدیدی که مرد براش اماده کرده رو بپوشه. لباس تویه کاور بود و داخل کمد اویزون شده بود.

"من باید یه زنگ دیگه بزنم قبل از اینکه بریم‌. وقتی لباس عوض کردی بیا طبقه پایین و منتظرم بمون. اوکی؟"

بکهیون سرشو تکون داد و به طبقه بالا رفت تا لباسایی که تنشه رو عوض کنه. اونا بویه سهون رو میدادن و بکهیون واقعا تایم سختی رو برای خدافظی کردن از اونا گذروند. وقتی وارد کمد بزرگی که پر از پیراهن و کت و شلوار و شلوار های پارچه ایی بود، شد، نفس عمیقی کشید و در نهایت تونست کاور رو ببینه.

همه لباساشو در اورد و تویه کاور رو نگاه کرد تا ببینه سهون براش چه لباسایی گرفته. اونا اصلا ارزون به نظر نمیرسیدن و این باعث میشد بیشتر احساس گناه بکنه. فقط به خاطر اینکه خیلی ترسیده و شوکه بود وقتی پدرشو تو اون حالت دید فراموش کرد یه لباس درست بپوشه و الان سهون مجبور شده بود لباسایه قدیمیشو بندازه دور و لباسایه جدید بگیره‌.

باکسر مشکی که تویه کاور بود رو پوشید قبل از اینکه جین ابی رو بپوشه. یه تیشرت ساده سفید هم تنش کرد قبل از اینکه ژاکت البالویی رو تنش کنه‌. ولی به اسونی میتونست بگه قسمت مورد علاقش جورابایه پشمی سفیدش بودن. اونقدر راحت بودن که اصلا دلش نمیخواست ونس هایه قدیمیشو بپوشه و اونارو کثیف کنه.

از اتاق اومد بیرون و مستقیم رفت سمت در خروجی. گوشی پدرشو گذاشت داخل جیبش و منتظر موند تا سهون بیاد‌. میتونست صداشو بشنوه که تویه یکی از اتاقایه پایین داره داد میزنه ولی کلماته بدی استفاده نمیکرد پس نمیدونست باید نگران باشه یا نه. پس فقط پشتشو کرد و رویه پاشنه پاش وایساد و لب پایینشو گاز گرفت.

Little BabyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang