Learning To Forget

81 22 20
                                    

فقط وقتی رسید خونه گذاشت بغضش ازاد بشه. به خودش زحمت نداد که چراغارو روشن کنه یا بره داخل خونه و رویه مبل بشینه. به جاش رویه در سر خورد و نشست رو زمین و اجازه داد قلبش خالی بشه. هیچ کس خونه نبود و مجبور نبود گریه هاشو مثل قبلا خفه کنه و بکهیون مطمئن شد اونقدری گریه کنه که احساس کنه یه خورده هم که شده از غماش کم بشه. مطمئن نبود چند دقیقه یا حتی ساعته که رویه زمین سرد نشسته ولی وقتی گریش قطع شد، بلند شد و به اشپزخونه رفت. لیوان شیری که رویه میز گذاشته بود هنوز اونجا بود و خاطرات مزخرفش هنوز به همون شفافیت بودن.

با دردش نمیجنگید چون میدونست لیاقتشو داره. اون یه پسر افتضاح بود‌. به خاطر همین هیچ کس دوستش نداشت. به خاطر همین بود که خانوادش از داشتنش خجالت میکشیدن. به خاطر همین بود که پدرش ازش به عنوان یه خدمتکار یا تسویه حساب برای زمانایی که از کسی ممنون بود یا زمانایی که پول کم میورد، استفاده میکرد. اشکایه تازه از چشماش جاری شدن ولی دیگه صدایی ازش در نمیومد. فقط گذاشت تویه خاطرات دردناکش غرق بشه. باید رویه یکی از صندلی ها میشست ولی پاهاش دیگه جون نداشتن و قسمت تیز میز وقتی داشت میفتاد، پهلوشو خراشید و سرشم خورد به کابینت، ولی دیگه جونی برای واکنش نداشت.

ذهنش درک نمیکرد چقدره که اونجا نشسته ولی پشتش داشت از اونجایی که نشسته بود، بی حس میشد و انقدر سرش درد میکرد که داشت سرگیجه میگرفت. تلاش کرد که بلند شه تا بره طبقه بالا و یه خورده هم که شده استراحت کنه ولی همیشه وقتی سردرد داشت دست و پا چلفتی تر میشد، پس سوپرایز نشد وقتی پاش سر خورد چون جوراب پاش بود و دوباره رویه پشتش افتاد و سرش دوباره خورد به کابینت.

صدایی از درد در اورد و پشت سرشو به ارومی ماساژ داد. در حالی که بلند میشد، اهی کشید وقتی دوباره صورت سهون یادش اومد ولی ایندفعه فقط چیزایه خوبشو یادش اومد نه قیافه چندشی که به خودش گرفته بود. لبخند بزرگش و قدرتی که داشت که باعث میشد احساس یه لیتل بیبی بودن رو بکنه، یادش اومده بود‌‌. حتی نصف یک روز هم نشده و دلش برای سهون تنگ شده بود.

سرش یه دفعه تیر کشید وقتی صدای زنگ خونه رو شنید ولی اون لحظه حتی از ذهنشم نگذشت که کسی نباید در خونشونو بزنه. یا میتونست مامانش باشه که نمیخواست باهاش روبه‌رو بشه فعلا و یا میتونست یکی از دوستایه پدرش باشه که میتونست بد تموم بشه از اونجایی که تویه خونه تنها بود و یا میتونست حتی سهون باشه که با اونم نمیخواست روبه‌رو بشه هنوز.

فقط رفت سمت در و بدون توجه به اینکه باید از سوراخ نگاه کنه تا بفهمه کی پشت دره، درو باز کرد و با سهونی روبه‌رو شد که بهش خیره شده‌. دقیقا همون لحظه بود که متوجه شد چیکار کرده. اونقدر درگیر فکر کردن به همه چیز بود که فراموش کرده خونه تنهاست و به این فکر نکرده بود که کی ممکنه زنگ خونه رو بزنه. نمیخواست بره عقب تا مرد وارد خونه بشه ولی وقتی سهون یه قدم اومد جلو، از ترس چند قدم رفت عقب و سرشو انداخت پایین تا باهاش چشم تو چشم نشه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 13, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Little BabyWhere stories live. Discover now