SIN 01

19.7K 1.1K 104
                                    

"ختم جلسه..."
صدای خوردن چوب قاضی روی میز مثل خوردن پتک تو سر من بود.
به همین راحتی محکوم شدم.
دو نفر پلیس گردن کلفت به سمتم اومدنو دستامو پشتم دستبند زدن ، ناامید به وکیلم نگاه کردم، اون اما انگار همچین ناراحت نبود از محکومیتم. حتی تلاشی هم نکرد برای این که نشون بده من بی گناهم.
به پشت سرم نگاه کردم...به چشمای مادرم و پدرم که داشتن با غیض نگاهم میکردن و توی دلشون بهم فحش میدادن و دعا میکردن ای کاش هرگز پسری مثل من نداشتن...!
سرمو انداختم پایین،تا کسی نفهمه چقدر ترسیدم... که چقدر تمام وجودمو ترس گرفته...!
خیلی راحت با پلیس ها از دادگاه خارج شدیم.اما بیرون دادگاه شلوغ بود. صدای مردم بیرون از دادگاه منو ترسوند... خبرنگار هایی که میگفتن من یک روانیه جامعه ستیزم.
یه جامعه ستیز دیوونه که خواهر خودش رو کشته و در حالی پیداش کردن که دستاش پر از خون بوده و وقتی بهش میگن چه اتفاقی افتاده فقط میگه یادم نیست...
و من واقعا یادم نبود.هزاران تست دروغ سنجی ازم گرفتن و من هیچ چیز به یاد نداشتم. اما تست موادم مثبت بود و این کافی بود که محکوم بشم.وقتی به این فکر میکنم که اون مرده تنم اتیش میگیره... دلم میخواد بمیرم...
و اونوقت که میگن تو کشتیش بیشتر قلبم میسوزه و دلم میخواد خودم خودمو بکشم .
من هیچ چیز یادم نیست، هیچ چیز... من میتونم خواهرمو کشته باشم و فراموش کرده باشم...
اگه من کشته باشمش چی!!?
اگه من یه قاتل دیوونه باشم!?!
اونوقت چی!?
اونوقت من بیشتر از همه کس راضیم به این که من حتی اعدام بشم در حالی که قتل عمد توی کشور ما اعدام نداره ...فقط حبس ابد... اما حبس ابد برای قاتل لاتی کم بود.اما حالا من محکوم به قتل عمد و حبس ابد شده بودم.
آرزو میکردم وکیل میتونست بی گناهیمو نه به قاضی که به خودم ثابت کنه.من داشتم میمردم... تمام این مدتی که منتظر حکمم توی زندان موقت بودم دعا میکردم که من این کارو نکرده باشم... میتونستم بخاطر غم از دست دادن خواهرم سال ها تو زندان بمونم ، اما این که بدونم قاتلم ... قاتله عزیزترینم... اونوقته که مطمئنم زیاد زنده نمیمونم...!!
وقتی برمیگردم به قبل میبینم که من فقط یه پسر ساده بودم یه پسر خیلی نسبتا ساده که فقط هر روز صبح از خونه ی مجردیش میره شرکت تا کار کنه و آخر هفته ها هم بر میگرده خونه پیش خانواده اش و دوستای قدیمیش تا در کنارشون باشه و باهاشون خوش بگذرونه و حالا ...
همه چیز تموم شده.حالا دیگه لبخند لاتی رو هرگز ندارم که ببینم.
اشک تو چشمام جمع میشه.
میکروفن ها و میمومدن جلوم و سوال می‌پرسیدن...
_چرا خواهرتو کشتی!? اختلاف داشتید!?
_واقعا یادت نمیاد یا همش یه بازیه...
_چه حسی داری!?
_نمیخوای از مردم به خاطر ترسی که ایجاد کردی عذر بخوای!?
_تو چند وقت بود که مواد مصرف میکردی!?
اونقدر سوالا زیاد بودن که داشتم بالا میوردم... اونا داشتن منو از خودم میترسوندن... حسی که انگار هیچ کس در کنار من امنیت نداره و من میتونم هر کس رو بکشم ! هر کس...
نه من میخواستم به سوالی جواب بدم و نه پلیس ها میخواستن... اونا منو به زور از بین جمعیت به سرعت رد کردن و سوار ماشینم کردن تا منتقل شم به زندان...
اسم زندان برای من به معنی مرگ بود... من بدون کار میمیرم و زندان پایان نفس کشیدنم بود... و این همون جزایی بود که باید برای مرگ عزیزم میپرداختم.
*
*
_پیاده شو
پلیس پشت گردنمو گرفت و با زور از ماشین بیرونم کشید.اگه این کارو نمیکرد هم من از ماشین پیاده میشدم اما اینجا قرار بود هر جیزی با زور و خشونت اتفاق بیوفته و این تازه اولشه. از ماشین اومدم پایین
پلیس منو به سمت جلو هل داد و گفت:راه بیوفت .
یکم تلو تلو خوردم و راه افتادم .یه در باز شد و یه نگهبان که شاید 10 تای من بود ازش اومد بیرون و منو تحویل گرفت . عضله های نگهبان انقدر بزرگ بودن که استین های فرمش براش تنگ بود.
از در رد شدم و وارد یه حیاط بزرگ شدم. نگهبان منو شدیدا هل میداد تا هرچه سریعتر راه برم و من تمام سعیمو میکردم اما با زنجیری که به پام بود تقریبا برام غیر ممکن بود که بخوام سریعتر برم.
اما اون منو بیشتر و بیشتر هل میداد و پشت سر هم میگفت:یالا... راه برو...
ومن با تمام توانم سعی خودمو میکردم اما نشد و با صورت خوردم زمین و بخاطر دستام که پشتم بسته شده بودن نتونستم اونا رو بین خودم و زمین حایل کنم تا صورتم به زمین نخوره ...درد وحشتناکی توی صورتم حس کردم و بعد درد توی دماغم متمرکز شد و تونستم حس کنم که داره ازش خون میاد.
نگهبان با بدترین حالت که میشد پشت یقمو گرفت تا منو بلند کنه.این به گلومو فشار میوردو داشتم حس میکردم دارم خفه میشم.
تا همین جا زندان برای خودش یه جهنم بود
به زور از روی زمین بلند شدم و در حالی که از دماغم خون میومد و میدیدم که روی لباسم میچکه و سرم گیج میرفت به سمت جلو حرکت کردم
نگهبان تقریبا یکم خندید و گفت:تو برای زندان اومدن زیادی ضعیفی... شرط میبندم یه هفته هم دووم نمیاری و خودم باید نعشتو خاک کنم
حرفش ترسناک به نظر میرسید اما...من قاتل لاتی بودم... و قاتل لاتی باید بیشتر از این ها زجر بکشه و این چیزی نیست.
بالاخره به یه ساختمو بزرگ رسیدیم . کلی نگهبانو کلی درهای امنیتی که همشون با کارت و مجوز دوربین های مدار بسته باز و بسته میشدن به یه راه رو و بعدش یه اتاق رسیدم.
یه مرد سیاه پوست هیکلی پشت یه میز بود.
نگهبان اول گفت:تحویل شما...
_خیلی خب... اینجا رو امضا کن... دستبنداشم باز کن.
نگهبان اول همون کارا رو کرد و رفت
دستامو اوردم جلو و مچای دستمو مالیدم و سعی کردم به دماغم دست بزنم تا ببینم چقدر صدمه جدیه و دقیقا این خون از کجا میاد
_لخت شو.
_بله!?
_لخت شو... سریع.
من کاری به جز قبول کردن نمیتونستم انجام بدم .
کروات ... کت... پیراهن... شلوار
_گفتم لخت شو.
یه لحظه بی حرکت موندم این یعنی این که باید شورتمم در میوردم
_درش بیار.
درش اوردم... نمیخواستم... من واقعا هیج کدوم از این چیزا رو نمیخواستم. اینجا جهنم بود و من لایقش بودم
نگهبان دورم چرخ زدو خوب براندازم کرد. دستکشاشو پوشید و گفت:دولا شو.
بدون هیج حرفی دولا شدم... من حتی نمیدونم چرا ...ولی مجبورم اطاعت کنم.
رفت پشتم و انگشتشو محکم توی سوراخ پشتم فرو کرد .طوری که حس کردم تمام تنم درد گرفت انگشتشو توم چرخوند و بعد درش اورد.
_خب ... درست وایستا و برو اونور.
اون قد و وزنمو یادداشت کرد و بعد با کارت در اتاق دیگه ای رو باز کردو گفت:برو تو.
وارد اتاق بعدی شدم .البته اتاق نبود... اینجا با قبلی فرق داشت بیشتر شبیه به حموم بود ولی هیچ دوشی توش نبود. قبل از این که بخوام فکر کنم اینجا چیه...
آب با فشار غیر قابل وصفی مثل یه شلاق به تنم خورد
تنم درد گرفته بودو بدتر از همه زخم صورتم بود که ابی که بهم میخورد مثل خنجر روش میخورد ... سعی میکردم دستامو جلو صورتم بگیرم اما این وحشتناک بود .
آب قطع شد. در اتاق بعدی باز شدو من وارد اتاق بعدی شدم و منتظر بودم اینجا دیگه قراره چه شکنجه ای رو تحمل کنم و به نظر میومد این داره هر دفعه شدتش بیشتر و بیشتر میشه
نگهبان این اتاق بهم یه دست لباس داد و دستور داد که بپوشونمشون...
دماغم به شکل وحشتناکی خون ریزی داشت و این مطمئنا گند میزد به لباسم. واسه همین نگهبان از توی یه جعبه یه گاز استریل در اوردو داد دستم و گفت :این گند و تمیزش کن.
گاز استریل رو ازش گرفتمو روی زخمم گذاشتم و خشکش کردم یکم که روش موند نگهبان با عصبانیت گفت:خب بسته ...وقت برای این لوس بازیهات ندارم.
لباسامو برداشتمو تنم کردم.زخم دیگه به اون شدت خون ریزی نمیکرد اما هنوز خون میداد.
یه جفت دمپایی پلاستیکی . مسواک و حوله و پتو مو هم بهم داد و گفت:میتونی بری.
در اتاق باز شد اما قبل این که برم گفتم:میشه یه گاز دیگه بهم بدید تا ببندمش
میدونستم که به احتمال زیاد بهم نمیده ولی به امتحانش میارزید... و خداروشکر قبول کرد ... یه گاز برداشت و با یه چسب اومد سمتمو گازو گذاشت روی دماغمو گفت:نگه اش دار
با یه دست روشو نگه داشتم. چند تا چسب روش زدو گفت:حالا برو گمشو.
این نگهبان از بقیه بهتر بود .به نظرم اون فقط سعی داشت که خشن جلوه کنه.
وقتی از این اتاق خارج شدم بعدش دیگه اتاقی نبود ... فقط یه نگهبان بیرون اتاق منتظر بود تا منو از یه راهرو ی طولانی رد کنه و منو به سلولم یا هر چی برسونه.
انتهای راهرو در باز شد و انگار من وارد یه دنیای شلوغ و وحشتناک شدم...
یه فضای بزرگ پر از سلول های کوچیک به اندازه ی جعبه ی چوب کبریت با کلی مرد های متفاوت و ترسناک که به دو گروه نگهبان و زندانی تقسیم میشدن.
نگهبان هلم دادو گفت:راه بیوفت تا آخر عمرت وقت برای زل زدن داری.
راست میگفت... قراره این جای عجیب منو تا آخر عمر توی خودش نگه داره... و این تازه اولشه... خیلی خیلی اولشه!

___________________________________
Vote & Comment
امیدوارم خوشتون بیاد...:***

SIN(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now