SIN 23

6.1K 698 67
                                    


وقتی لباشو ازم جدا کرد گفتم: لو...
_هممم!?
حس بدی دارم... قلبم سنگینه. انگار نشستن روی سینه امو فشارش میدم... _نمیتونم نفس بکشم.
با ترس نگاهم کردو گفت:چرا!? خوبی!?
خوب نیستم. باید باشما. ولی نیستم...یهو انگار از آسمون ولم کردن خوردم زمین و الان بدنم درد میکنه.
دستشو گذاشت روی صورتمو به چشمام با نگرانی نگاه کرد. انگار میخواد بفهمه چی شده که من از فاز خنده و شادی یهو رسیدم به این حال که نفس نمیتونم بکشم.
_منم ترسیدم.
جوابش انگار حرف من بود.. اون لعنتی حس کرده بود که ترسیدم.
خب اشغال تو اگه اینقدر با شعور و فهیمی... تا الان من بال بال میزدم چرا نمیفهمید حالا سکوت منو میخونه!? اینم دیوونه است ها...
از فکر این چیزا حالم خوب شد و بهش لبخند زدم.
_خوب شدی!?
_اره...
_فقط چون دیدی منم ترسیدم!?
_نه... چون دیدم انقد خنگی که حرفامو نمیفهمی ولی سکوتمو میفهمی... خیلی باحالی.
منو روی تخت صاف کرد تا به پشت بخوابم... یکم سرشو اورد بالا و بالا سرم گرفت و با لبخند ملیحش منو کشت... اون موهای روی پیشونیش... اون ته ریش جذابش... فاک...جوری نگاهش میکردم که کم کم نیشش بازتر شدوجلو اومد بینیمو بوسید.
سرشو گرفت عقبو گفت: نمیدونم. جدا معجزه است.
آره... شاید معجزه است که این خنگول منو میفهمه .
_لو!?
_هممم!?
_زود میگذره.
_چی!?
_زمان... تو خیلی زود میری.
_فعلا هستم. بعدام کی گفته من بی گناهم...من فقط... میدونی... امیدوارم... که فقط... من قاتل خواهرم نباشم.
_اره. میدونم .
اینو گفتم و اروم کنارش زدم و از کنارش بلند شدم و روی تخت نشستم.نمیتونم نفس بکشم...باز سنگین شدم...
نامردیه... ولی میخوام ارزو کنم که لویی قاتل باشه.
لویی هم کامل روی تخت نشست و از پشت چونه اشو روی شونه ام گذاشت.
لویی نفسمو بند میاره... بیشتر از چیزی که الان بند اومده...
شونمو از حس عجیبی که از بودن چونه ی لویی روم بود تکون دادم... انگار قلقلکم میومد.
_هری... انقد وول نخور .
جواب ندادم شونمو اوردم کنارو از تخت بلند شدم و وسط اتاق وایستادم.
ابلهانه است... ولی نمیخوام بره...
_لو...
_هممم!?
توانمو جمع میکنم... یه نفس عمیق میکشم و میگم:من نمیتونم سر قولمون بمونم.
_چی!?
_نمیخوام ... نمیتونم برات وکیل بگیرم... نمیتونم با دستای خودم بفرستمت که بری...
_هری...!?
_ببخشید.میدونم که یه اشغالم...
سرمو ازش برگردوندم... میتونه ازم متنفر باشه... ولی نمیتونم بزارم بره... اون باید جلو چشمام باشه... من نمیخوام این ابی از جلوم بره...
فاک... دوباره دارم نفس کم میارم... صدام میزنه:هری...
بهش گوش نمیدم... به نفس نفس افتادم... نمیتونم باز کسی رو از دست بدم.
فاک... نه... دوباره حمله نه... دندونام روی هم قفل شده و دوباره نفسم کم میشه... فک میکنم داره جلو چشمام تیره میشه.. خودمو بع دیوار رو به رو میرسونم و دستمو بهش تکیه میدم تا نیوفتم...
نفس عمیق هری... فاک... فاک... دوباره نه.
این دفعه... جلو لویی نه... اگه این بار ولت کنه تا بمیری... واقعا میمیری... فاک...
سرمو هم به دیوار تیکه میدم...
میلرزم.
همون لعنتی...
باهاش کنار بیا هری... تو اشغالی... تو اشغالی... پیش خودم تکرارش میکنم... میخوام زجر بکشم. یا نمیدونم شاید میخوام خودمو بکشم... چون آخرین امیدم... لویی. دیگه منو نمیخواد...
مطمئنا نمیخواد...
من بهش گفتم نمیذارم بره... اونم بالافاصله بعد این که فقط بهم دست زده...
من حتما دیوونه شدم...
اشک تو چشمام جمع شده... و نفسام به شماره افتادن... اما صدا نمیدم...اینجوری لویی نمیفهمه و من اروم میمیرمو اون از دستم من... یه حیوون لعنتی راحت میشه.
_فاک یو هری...
اره بگو من لیاقتشو دارم.
دستش رو گذاشت روی شونه امو توی یه حرکت برم گردوند طرف خودش... چشمای ابیش تنمو لرزوند.
_فاک هری...
منو کشید توی بغلش و اروم دستشو روی پشتم میچرخوند و اروم برام حرف میزد: تو دیوونه ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم... فاک... نفس بکش... اروم نفس بکش... اروم... دستشو روی پشتم میکشید و انگار داشت معجزه میکرد...
_دوست داری گریه کنی!?به شونه ام اعتماد کن... یه بار گریه کن.
فک کن... یه درصد.نفسم گرفته... نمردم که گریه کنم... یا نمرده که گریه کنم
_فاک... هری... گریه کن... نفسم داره از یه سوراخ کوچیک از گلوم میاد. انگار گلوم بسته است.
یهو محکم کوبید با کف دستش و گفت :گریه کن.
برای چی گریه کنم... برای کدومشون گریه کنم..برای این گریه کنم که توی زندانم!?
یه قاتلم!?
نامزدم بهم خیانت کرده!?
اینکه نامزدم مرده!?
اینکه من قاتلش بودم!?
اینکه وقتی یه دیوونه پیدا کردم و فهمیدم فرق داره !?
اینکه اونم داره منو ول میکنه!?
اینکه نمیتونم بزارم بره... حتی اگه فک کنه من اشغالم?!
برای کدومشون گریه کنم... برای خودم گریه کنم...که تنها بودم...تنها هستم... تنها خواهم بود!?
گریه کنم!?
و آره... باید گریه کنمو میکنم... فاک... من دارم گریه میکنم. برای اولین بار توی این دوسال دارم گریه میکنم...
اول نفسم نمیذاره... انگار بغض توی گلوم انقد بزرگه که اگه بترکه خفه ام میکنه... اما میذارم بترکه... دستامو دور لویی حلقه میکنمو اشک میریزم... بی صدا... اشک میریزم و نفس میکشم تا خفه نشم.
دستاش دورم سفت تر میشه و میگه:آره... گریه کن... گریه کن...
شاید اگه قبلا اینو میگفت فک میکردم داره از سر دشمنی میگه و میخواد اشکمو ببینه اما الان... من الان حرف گوش کن ترین آدم زمینم... سرمو توی گردن لویی فشار میدمو با اشکام گردنشو خیس میکنم...
آروم با یکی از دستاش پشتمو میماله و زیر لب میگه:اروم...اروم...
بالاخره داره نفسم میره و میاد... گوله ی جمع شده از بغض توی گلوم بالاخره باز شد... داشت خفه ام میکرد... اما ... لویی نذاشت. حتی الان که اشغال ترین آدم زمینم هم نذاشت خفه شم... بهم نخندید... بی تفاوت نموند...گردنشو همین طور که اشک میریزم میبوسم...
اما هنوز جا دارم برای گریه کردن.
_گریه کن... بهتری.. مگه نه!?
صداش گرفته...!!?
گردنشو باز میبوسمو سرمو به علامت آره تکون میدم.
دستش که روی کمرم و ماساژ میداد رو گذاشت روی سرمو موهامو نوازش کرد.
_هری...!?
توی گردنش گریه کنان صدا در اوردم:هممم!?
_تو اشغال نیستی!میدونم... میفهمم... حس میکنم که چقدر درد داره...باور کن دارم حسش میکنم هری... تو اشغال نیستی...!!! تو خوبی... خیلی خوب.
من... !? من...خوب!? جدا!?
دستشو توی موهام میکنه و دستشو توی فرای سرم تکون میده و اروم میگه:اینا ابریشمن.
روی گردنشو میبوسم.
_هری!?
سعی میکنه منو از خودش جدا کنه...
یکم میرم عقب... فاک... اونم گریه کردم...
فاک... من چکار کردم... گذاشتم لویی گریه کنه... فاک
دستشو روی صورتم کشید تا اشکامو پاک کنه...
_هری...!?
_هممم!?
_بیا... بیا ... احمقانه است...ولی...بیا فرار کنیم.
_______________
Tnx
.
.
.
Plzzz comment & Vote
.
.
.
.
.
.
.
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now