SIN 30

5.6K 616 61
                                    

POV Louis
وقتی احساس قدرت میکنی و مثل یه بادکنک باد میشی میری توی هوا اما یهو توی یه لحظه سوراخت میکنن و بوم.
پخش زمین میشی...
من عاشقش بودم و فاک... اون فقط عاشق قسمت سکس بود...
چرا نمیتونه دوستم داشته باشه!?
یعنی من منتظر نیستم که دوستم داشته باشه... نه...ولی فاک... اگه فقط میگفت دوستت دارم.
میمردم احتمالا نه!?!
روم خم میشه و میگه:لو... اما این فقط همین یه بار بود ها... منم میخوام تاپ بودنو تجربه کنم.
میخندم و میگم:باشه بابا...منم دوست دارم ببینم تو چجوری تاپ میشی...!
چشمک زد و گفت:ولی عوضی تو خیلی بلد بودی!از کجا!?
میدونستم اینو میپرسه... ولی واقعا نمیدونم چجوری... یه جورایی معجزه بود.
خب...البته معجزه که نه ... یکم سعی کردم خلاقیت نشون بدم فقط همین.
_من بلد نبودم... فقط سعی کردم خوب باشم.
لبشو گذاشت روی لبامو گفت:پس فاک... تو دیوونه کننده بودی.
لباشو زیاد روی لبام نگه نداشت و خیلی سریع سرشو برد سمت گردنم... اون عوضی معلوم نیست چه مشکلی با گردن من داره.
موهاشو میکشم و میارمش بالا.
_گردنمو سیاه و کبود کردی پسر.
_عاشق گردنتم.
فاک.... اون عاشق همه چیز هست الا خودم
فاک...
سرمو چرخوندم که نبینمش. رفت پایین و شکممو و بوسید و من باز لرزیدم... فک کنم اگه تا 10 روز دیگه ام اینو بدون توقف ادامه بدیم باز تنم بلرزه.
به پایین نگاه کردم... داشت نگاهم میکرد... منتظر واکنشم بود انگار.
_هری!? بسته دیگه.
_چرا!? من تازه دارم لذت میبرم.
_تا الان نبردی!?
_فاک... چرا! فقط میخوام تا ابد ادامه داشته باشه.
بلند خندیدمو گفتم:احمق اگه تا ابد همو بکنیم که کیرمون خشک میشه میوفته... حالا کونمون به فنا میره بماند.
انقدر بلند و با هیجان خندید که تا به حال ندیده بودم ازش. انگار یه جیزی زده خودش حالیش نیست.
دوباره چند بار پشت سر هم دور نافمو بوسید و اومد بالا .
کنارم ولو شدو گفت:خب... حالا چکار کنیم!?
_اگه میشد من که تا یه مدت از سلول بیرون نمیرفتم!
_چرا!?چون میخوای همش با من بخوابی!??
_فاک یو بابا... از ترس بقیه... با این همه صدا که ما درست کردیم اگه تا الان دیوارو سوراخ نکردن برای کردن ما جای شکرش باقیه.
دوباره بلند خندید... خیلی بلند.
با حالت تمسخر گفتم:هری...!? یعنی من اینقدر بامزه ام خودم خبر ندارم!?
گردنمو گاز گرفت..  وقتی ناله ام در اومد گفت:بامزه ترین و خوشمزه ترین آدمی که تا حالا دیدم...
وقتی داشت میگفت خوشمزه جوری لباشو لیس زد که قلقلکم اومد.
فاک... من دوست دارم اون لبا رو من لیس بزنم.
به اجدادم فاک فرستادمو از جام بلند شدم تا برم روی تخت بالا سر حتی خودم چون اگه چند دقیقه دیگه اونجا بمونم تا دور هزارم هم میریم.
و نکته اش اینه که 999 بار باقی مونده رو من به فاک میرم .
وقتی از روی تخت بلند شدم ،ناله کردو گفت:فاک... کجا!?
_نه من میخوام بدونم غیر این سلول جای دیگه ای هم هست...!?میرم روی تخت خودم.
مچ دستمو گرفت و کشید سمت خودش و گفت:تخت منو تو نداریم که...
افتادم روی تخت و فاک... من نمیخوام باز ادامه بدیم.
_هری... میمونم... ولی خبری از چیزی نیست.
_لو...!? دنیا دو روزه... انقدر سختش نکن... حالا که تو رو به شلوارم راه دادم توام منو راه بده دیگه... عوضی...
فاک... فاک...الان!?
فکرمو به زبون میارم...
_الان!?!
_پس کی!? وقتی پیر شدیم!?
بینیشو بوسیدمو گفتم:میدونی که تا ابد وقت داریم مگه نه...!?
چشماش گرد شد و گفت:تا ابد!?
_تا ابد نه!?!
یه لبخند گشاد زد و چال های لپشو نشون داد و دوباره به سمت گردنم حمله بردو وقتی داشت گاز میگرفت گفت:تا ابدم کمه...
فاک... فاک...!
چشمام خمار شدو زیر لب بدون هیچ فکری گفتم:دوستت دارم
خودم از حرفم تعجب میکنم و چشمامو گشاد میکنم.
فاک...خدایا...فقط نشنیده باشه.انگار تمام دنیا یه لحظه ایستاد و فاک من آرزو میکنم کر شده باشه... یا چمیدونم زمان فقط برای چند لحظه برگرده عقب ... چون... نه...نه... نباید میگفتم"دوستت دارم"
.
.
.
POV Harry
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم... من غرق گردن بی نقص و این بدن ظریفم و فاک... اون عالیه... عالی.
اون گفت تا ابد اینجا میمونه...تا ابد و چی میتونه بهتر از این باشه که لویی تا ابد مال من باشه! مال خودم.
لویی مال من.
فاک...این حس قدرت و شادی عجیب غریبی رو توی تمام وجودم درست میکنه.
یکم بی حرکت مونده و عجیبه...انگار برق گرفتتش توی بغلم.
سرمو از گردنش جدا میکنم.
میکشمش عقب و بهش نگاه میکنم که چشماش گشاد شده.
_چی شده لو!?
_ها!?
بهم با دقت نگاه میکنه...انگار میخواد کشف کنه.
منم با دقت نگاهش میکنم... چی شد یهو خشک شد!!
_لویی!?خوبی?!
کم کم صورت منجمدش باز شد و گفت:هیچی...
_هیچی!?
لبخند ملیحی زد و گفت: هیچی... بیا فقط یکم تا شام دراز بکشیم... ها!?
بهش لبخند میزنم...
_اخ که چقدرم گشنمه...
_معلومه گشنته... انرژی زیاد از دست دادی...
اروم میخنده...
میکشمش بیشتر توی بغلم و اگه بدنم درد نمیکرد جوری به خودم فشارش میدادم که بشکنه.
فاک... من سادیسم دارم... دوست دارم گازش بگیرم... بزنمش... فشارش بدم و چنگش بندازم و موهاشو بکشم ...فقط و فقط چون خیلی دوستش دارم.
فاک...
چی...!?!?
نه...
من که جدی نیستم!?
هستم!?
به چشمای ابی آورمش نگاه میکنم.
فاک...
فاک...
و باز هم فاک...
من دلم میخواد چشماشو در بیارمو درسته قورتش بدم فقط چون خیلی دوستشون دارم. و وقتی همه چیز سر تا پاشو اینقدر دوست دارم... یعنی...
فاک.
هری!?! بگو که درست نیست! ها!??
به صورتش دوباره نگاه میکنم!
چیزی که میبینم فقط یه چیز توی مغزم نشون میده...
"من لویی رو دوست دارم " و رسما به فنا میرم.

____________________________________
Tnxxx
.
.
.
Plz Comment & Vote
.
.
.
.
.
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now