SIN 18

5.8K 740 41
                                    

POV HARRY
با صدای نحس همیشگی بیدار شدم... فاک اصلا حوصله ی امروزو ندارم باید زور بزنم تا جلوی لویی توی حموم بتونم خودمو کنترل کنم. و فاک این خیلی سخته...
به سختی از جام بلند شدم ... همون موقع هم لویی از تخت پرید پایین.
چشماش قرمز بودو شدید بیحال بود.
شونه هاشو توی دستم گرفتمو گفتم:لویی خوبی!?
یه خمیازه ی بزرگ کشیدو گفت:اهوم...نخوابیدم.
_چرا!?
_به تو فک میکردم.
چی!? به من!?فاک... !
خشکم زدو گفتم:چرا به من !?
از توی دستام بیرون اومدو رفت ته سلول تا به صورتش اب بزنه... و من فقط متعجب نگاهش میکردم... یعنی چی به من فکر میکرده!?
وقتی برگشت مثل هر روز صورتشو با استینش خشک کردو برای بار هزارم خمیازه کشید.
واقعا خنده داره...اون حتی سعی میکنه چشماش باز نشه تا نور داخلش بره...
رفتم سمت دستشویی و منم قبل باز شدن درهای سلول ها صورتمو شستم ... درا باز شد و باید برای سرشماری بیرون میبودیم... تند از در سلول بیرون زدم و کنارش وایستادم.
به قیافه ی خواب الود لویی نگاه کردمو اروم گفتم : لو... سرحال باش... بهونه دستاشون نده...اذیتت میکنن
تا اینو گفتم مثل یه ابله سیخ وایستاد و چشماشو تا جایی که میتونست باز کرد اما باز خمیازه میکشید... انقد که منم خمیازه ام گرفته بود.
قیافه اش واقعا خنده دار بود.
بالاخره سرشماری شدیم و رفتیم برای صبحانه...
توی صف قیافه ی لویی بامزه ترین چیزی بود که توی این مدت دیده بودم.
_هی... لویی!?
خمیازه کشید و گفت: هومم!?!
_وای فکت در نیومد از بس خمیازه کشیدی!?
_چرا!
و باز خمیازه کشید ... اه فاک... مگه داشته بیل میزده.!?
_چرا نخوابیدی!?!
_بخاطر تو...
_فهمیدم... چرا من!?
صبحانه مونو گرفتیمو رفتیم سر میز و من باز پرسیدم: لویی... چرا!?!
_داشتم به چیزهایی که برام تعریف کردی فکر میکردم...
کدوم چیزا...!?همون... داستان...
ادامه داد و گفت:هزار بار خودمو جای تو گذاشتم و هر هزار بار کشتمشون... !
چی میگه... این ... وای... این باور نکردنیه... اون.. بهم حق میده.
دهنمو باز کردمو گفتم:یعنی ... تو...
چشماش از خواب نیمه باز بودو به غذاش نگاه میکرد نه من و گفت:حق داشتی.
فاک.
این تنها چیزیه که توی ذهنمه... فاک.
هیچ کس به جز پدرم حق رو به من نداد...اوه... اون ... ریزه میزه ی عجیب غریب ...واقعا فرق داشت.
خمیازه کشیدو یکم از چاییش خورد .
و قیافه ی من ... مطمئنم که داره از خوشحالی میترکه...
من ... راحت بدون هیچ فکری خوابیده بودم و اون داشته حق و به من میداده.وای... دلم میخواد فشارش بدم.
میخندمو با ذوق دستمو توی موهاش میکنمو تکون میدم.
سرشو میگیره بالا و با تعجب بهم نگاه میکنه... ولی من مثل یه سرخوش دیوونه اروم میخندمو بهش نگاه میکنم.
_هری...
سرشو کشید عقبو گفت:هی ...هری من سگ نیستم که داری اینجوری میکنی...
دلم میخواد ازش خواهش کنم این چند وقت که اینجاست باهام باشه... بزاره به اندازه ی تمام عمرم لمسش کنم. اما...
چشمام خیس شدن ولی قرار نیست اشک بریزم... من از گریه متنفرم... در ضمن من الان خوشحالم که لویی حق رو به من میده. پس دلیلی نداره بخوام عر بزنم.
_هری... میشه منو اینجوری نگاه نکنی!?
_نگاهم نکنم!?اینم گناهه!?
_نه... فقط نگاه نکن
سرمو انداختم پایین که اذیتش نکنم...
_هری!?
همینطور که سرم پایین بود گفتم:هوم!?
_میشه من ... من از سلولت برم!?
سرمو گرفتم بالا و بهش نگاه کردم و گفتم:چرا !?
تقریبا صدام توش التماس داشت. یعنی چی که میخواد بره...
_اخه... بهتره از هم دور باشیم.
_چرا!?
_چون...میترسم با حضورم اذیت بشی
_فاک یو...
دندونامو بهم فشار میدادم... اون احمق حال خوبمو خراب کرد یه جوری نگاهش کردم که ترسیدو سرشو باز انداخت پایین و یه تیکه از نونش کندو گذاشت توی دهنشو گفت:پس ... هیچی...اگه اذیت نمیشی
یهو انگار تمام تنم داغ کرد... انگار مغزمو خر گاز گرفت . با عصبانیت گفتم: لویی یادته توافقمونو...
سرش و بالا نیورد و گفت: آره...
اون احمق حتی به من نگاهم نمیکنه....
عصبانی تر شدمو گفتم:خب... اون توافق حالا فرق کرده... اگه میخوای همچنان وکیل داشته باشی... باید باهام کنار بیای... من میخوامت... و تا وقتی اینجایی باید برای من باشی.
چشماش تا بی نهایت باز شدو گفت:فاک... هری... تو قول دادی...
اها... حالا نگاه میکنی اره!?
عصبانی نگاهش کردمو گفتم:من شبیه ادمایی ام که سر قولشون میمونن!?
اونم حالا به اندازه ی من عصبانیه...
_میدونستم تو فقط یه حیوونی!
_آره ... من یه حیوون قاتلم... خب... حالا چی!?
سرشو انداخت پایین چند لحظه مکث کردو بعد یهو با مشت روی میز کوبیدو گفت:فاک... بزار فک کنم.
نمیخواستم اینطوری بشه... اما اون به همه چی گند کشید... لویی همیشه گند میزنه...
_باشه... پس تا وقت حموم وقت داری... اگه قبول نکنی... هم سلولتو عوض میکنم هم قرارمون تموم میشه... و تو میتونی برگردی پیش ناتی...و منم یه نفرو گیر میارم که بخواد ماله من باشه...
میخوام اذیتش کنم... اون احمقه...
یه نگاه به دورو برم انداختمو چشمم به پسری که قبلا با لویی هم سلولی بود افتاد که داشت بهم نگاه میکرد ... یه لبخند بهش زدم که چشماش از دور گشاد شد و سعی کرد لبخند بزنه...
چشممو ازش گرفتمو به لویی نگاه کردمو گفتم:فک کنم هم سلولیه قدیمیت دوست داشته باشه بیاد پیش من... اسمش چی بود!?
سرشو گرفت بالا و با نفرت بهم نگاه کردو گفت:زین... آره ... برو انقد بکنش که هر دو توی هم بمیرید...
عصبی خندیدمو گفتم:و توام در حالی میمیری که ناتی توته... تصور کن... واقعا هیجان انگیزه... من با زین... تو با ناتی... اوه...چقدر هیجان انگیز
سعی کردم لحن حرف زدم به اندازه ی کافی لج درآر و کلافه کننده باشه تا لویی رو اذیت کنم... نمیدونم شاید میخوام زیر چراغ حسادت لویی رو روشن کنم... اما بعید میدونم عملی بشه... اگه چیزی هم باعث بشه اون قبول کنه منو ...همون وکیل گرفتنه...!و این درد اوره... ولی... من میخوامش به هر قیمتی.
صدای دندوناش که روی هم کشیده میشدو میتونستم بشنوم.
با نفرت بهم نگاه کرد اما هیچی نگفت. تا وقت حموم یعنی بعد تایم محوطه میتونه هر فکری میخواد بکنه... چون من دیگه نمیتونم تحمل کنم... اگه نخواد... من جدا میرم سراغه همون پسره زین... چون من زیادی روشن شدم . و حالا باید هر جور شده بخوابونمش.من باید با یکی رابطه فیزیکی داشته باشم... واگه لویی اینقدر قدیسه است... باشه... میتونه به پاکیه خودش ادامه بده...
دوباره سرمو گردوندمو به زین نگاه کردمو بهش نگاه کردم ...
فاک یو لویی ... اگه به حالمو به فاک نداده بودی... هرگز ازت اینو نمیخواستم... فاک.
اون تمام شب به من فکر کرده بود... این دلمو نرم میکردو میخواستم تمام صورتشو بخورم اما... اون منو نمیخواد... حتی اگه تا ابد اینجا بمونه هم دلش با من نمیشه. فاک... توی گلوم انگار یه گره است... که هر چی میخورم این گره رو نمیشوره... فاک... من دیشب حتی وقتی داشتم از بزرگترین شکست زندگیم حرف میزدم این گره سراغم نیومد.اما الان.... لویی...تو منو دیوونه کردی.
____________________________________
.
.
Tnxxx
.
.
Plz comment & vote:*
.
.
.
.
.
.
.
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now