𝟏 | 𝐒𝐮𝐢𝐜𝐢𝐝𝐞?

60 6 0
                                    

_ لته ردولوت؟

مردی که گوشه‌ای از کافه ایستاده بود با شنیدن اسم نوشیدنی مورد علاقش لبخندی زد و به سمت کانتر رفت؛ برای برداشتن نوشیدنی دستش رو دراز کرد که دست دختری روی دستش قرار گرفت.

_ قول داده بودی بعد از آماده کردنش بهم جایزه میدی!

دختر بی‌توجه به چهره خنثی مرد رو‌به‌روش لبه کتش رو گرفت و اون رو سمت اتاق رختکن کشید؛ لبخندی زد و بعد از بستن در تقریبا وزنش رو روی مرد قد بلند انداخت.

_ امروز میتونم بیام؟

اما مرد، مچ دست باندپیچی شده دختر رو گرفت. انگشت شستش رو روی قسمت خونی باند گذاشت و به قدری فشار داد تا ناله دردناک دختر شنیده بشه.

_ فکر میکنی بتونی تحملش کنی؟

تلاش های دختر برای رها کردن دستش بی نتیجه موند نفس عمیقی کشید و خودش رو بیشتر به مرد نزدیک کرد.

_ م...من... ت..تو.. گفتی.. اگه بتونم برات این رو...درست کنم... اجازه میدی که...

اجازه نداد حرف هاش تموم بشه فشار انگشتش رو روی مچ دستش به قدری زیاد کرد که دختر به زانو در بیاد و حالا نگاه کردن از بالا به بدن ظریفش لذت بخش تر به نظر می‌رسید.

_ حتی تحمل این رو هم نداری! پس هنوز برای انجام اینکار زوده هوم؟

جرعه‌ای از اون لته ردولوت چشید و لبخند زد؛ خم شد تا لب‌هاش رو به گوش دختر برسونه.

_ یکم تلخه...

خنده های آرومش توی گوش دختر اکو شد و ظرف نوشیدنی رو جلوی چشمای دختر تکونی داد.

_ و زیادی صورتی... شاید بهتر باشه قبلش آزمایش خون بدی هوم؟

قبل از اینکه دختر بخواد چیزی بگه در رختکن رو باز کرد؛ بوی تلخ قهوه‌ای که داخل فضا پیچیده بود رو استشمام کرد و از کافه بیرون رفت.
بیرون رفتن از فضای کافه دوباره صدای هیاهوی نیویورک رو به گوشش میرسوند؛ صدای مورد علاقش..‌. صدایی که فقط با مقداری تیز کردن گوش‌هاش میتونست داستان زندگی آدم های زیادی رو ازش بخونه.
نیویورک همینطوری بود هر روز پر از داستانی تازه! نگاهی به اطراف کرد که داستان جدید خودش رو به نمایش گذاشت.
نگاهی به خون ریخته شده روی زمین انداخت؛ انگار نوادگان شیطان این دفعه سراغ یکی دیگه از مردم این شهر رفته بودن. لبخندی زدی و به آرومی سمت شروع داستان جدید قدم برداشت.

_____

با هر قدمی که برمیداشت راه رفتن براش سخت تر میشد. پوشیدن دوتا شلوار روی همدیگه برای اینکه سردش نشه و فقط بتونه مقداری قدم بزنه برای پاهای ضعیفش اصلا ایده خوبی نبود.
به قدم زدن ادامه داد؛ تابلوی نئونی که کلمه کافه رو نشون میداد توجهش رو جلب کرد و به سمت تابلو رفت. در چوبی رو مقداری با دست هاش هول داد اما در سنگین باز نشد پس مجبور شد شونه‌هاش رو به در تکیه بده و این دفعه با فشار بیشتری هول بده.
در، دست از لجبازی برداشت و این دفعه پسر رو به سالن کافه راه داد. هوای سالن گرم بود دست های پوشیده شده داخل آستین هودیش رو بیرون داد و به اطراف نگاه کرد.
کافه قدیمی، چوبی و کوچیکی که پنجره های نسبتا بزرگی داشت. سردش بود؛ خوردن یه نوشیدنی گرم میتونست خون یخ زده‌ی توی رگ هاش رو به جریان بندازه پس میزی رو انتخاب کرد به سمتش رفت. بعد از نشستن روی صندلی از انتخاب درستش نفس آسوده‌ای کشید؛ میزی که انتخاب کرده بود بخش زیادی از دید بقیه افرادی که داخل کافه نشسته بودن رو نسبت بهش کور میکرد و این خوب بود.
سرش رو از شدت خستگی روی میز گذاشت حتی میز چوبی هم گرم بود برعکس هوای بیرحم زمستون که گونه‌هاش رو قرمز کرده بودن.
خوشبختانه هنوز کسی نیومده بود تا ازش بپرسه چی میخواد پس دوست داشت از گرمایی که میز چوبی به گونه‌هاش انتقال میداد لذت ببره. نگاهش پسر ریز جثه‌ای پشت کانتر رو دنبال میکرد که چشم‌هاش نشون میدادن سعی داره روی کاری که انجام میده تمرکز کنه.
پشت اون پسر ریزجثه، پسر قدبلند تری بود که فاصله‌ی بینشون رو با گذاشتن دست هاش روی دست های پسری که توی بغلش بود از بین برده بود. انگاری که پسر قدبلند سعی داشت به دوست یا شاید هم دوست پسر کوچیکش یاد بده چطوری باید قهوه درست کنه.
دوست پسر! مهر تایید وقتی روی این کلمه زده شد که پسر بزرگتر با سوختن دست دوست پسرش اون پسر رو توی بغلش گرفت و انگشتی که دچار سوختگی شده بود رو بوسید‌.
داستان عاشقانه باریستا و دوست پسرش کوچیکش رو دنبال میکرد که صدای دختری اون رو به خودش آورد.

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 𝐀𝐧𝐝 𝐇𝐨𝐧𝐞𝐲 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang