𝟐| 𝐒𝐨𝐦𝐞 𝐨𝐧𝐞 𝐞𝐥𝐬𝐞

39 6 0
                                    


با دم طولانی‌ای اکسیژن رو به ریه‌هاش دعوت کرد؛ پنجه پاهاشو رو به جلو کشید تا زمانی که درد توی مچ پاهاش بپیچه و بعد بازدمش رو با ناله آرومی از خستگی بیرون داد.
تنها صدایی که سکوت رو می‌شکست صدای یخچال قدیمی بود. خستگی، تنها حسی که حالا توی تمام رگ های بدنش به گردش درمیومد و مجبورش میکرد روی کاناپه طوسی رنگش دراز بکشه.
موبایلش رو برداشت به سرعت بعد از روشن کردن بلوتوث، اسپیکری که همیشه روی کانتر آشپزخونه بود به صدا در اومد و آمادگی خودش رو برای پخش آهنگ نشون داد.
از بین پلی لیست هایی که داشت آهنگی رو انتخاب کرد و اجازه داد صداش توی فضای خونه‌ش بپیچه شاید میتونست مقداری از نشخوار فکری لعنتیشو کم کنه.

(Music number 3)

هنوز نمیتونست محیط اطرافش رو درک کنه؛ طبق روال همیشگیِ زمانی که با موسیقی ریلکس میکرد؛ با شروع آهنگش این دفعه علاوه بر پاهاش دست‌هاش رو هم بالا برد و به بدنش کشش داد با هر باری که دست دیگه پیانیست روی کلاویه ها به حرکت در میومد نفس عمیق میکشید و چشماش رو میبست.
موسیقی همه چیز بود؛ گاهی قدم زدن های پسری توی بارون بود؛ گاهی رقص یک الهه روی زمین طلایی قصرش و گاهی هم پسر بچه‌ای که از زندان خونگیش و پنجره بزرگ به نشستن کریستال های برف روی درخت ها نگاه می‌کنه.
اما برای بکهیونی که حالا مداد سیاهی دفتر سفید رنگ مغزش رو خط خطی میکرد؛ موسیقی پاک کنی بود که تمام خط خطی هارو پاک میکرد و مداد رو مجبور میکرد با صدای نت ها همگام بشه و به جای خط خطی های تودرتو رودخونه‌ها، گل ها و بارون رو به تصویر بکشه؛ موسیقی یه معجزه بود.
مداد، پاک‌کن و حتی دفتر همه استعاره بودن و موسیقی یه وسیله بود تا پسری که روی کاناپه دراز کشیده بتونه به روشی افکارش رو مرتب کنه تا بیش از این اذیتش نکنن.
صفحه پازلی که همراه با تیکه‌هاش این دفعه باز شده بود از صفحه های قبلی پیچیده‌تر به نظر میومد؛ به قدری پیچیده که انگاری تیکه های پازل دایره‌ای بودن و هیچ جوره نمیشد فهمید چطوری باید کنار هم قرارشون داد. شبیه به فیلمی که تماشاچی هیچ ایده ای برای پایانش نداره.
پایان؟‌

__________

(فلش بک)

چانیول یکی از تفنگ هارو برداشته بود و ماشه رو کشید تا آماده شلیک بشه یک...دو‌...سه... گفت و دستش رو روی اهرم اسلحه فشار داد.
حشره کوچیکی از استرس که تا قبل از اون لحظه توی شکم بکهیون پرواز میکرد حالا تبدیل به اژدها شده بود؛ اژدهایی که میتونست بازدمش رو از آتیش پر کنه و روح رو از بکهیون بگیره.
هر لحظه آماده سوختن توسط بازدم اژدها بود اما تنها چیزی که انتظارش رو نداشت صدای کلیک اون اسلحه بود که خالی بودن خشابش رو نشون میداد.
سکوتی که بعد از اون صدا توی خونه پیچیده بود دوام زیادی نداشت چون مردی که چشماش با ربان قرمز رنگی پوشیده شده بود پوزخندی زد و اسلحه رو روی میز گذاشت.

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Dec 26, 2023 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 𝐀𝐧𝐝 𝐇𝐨𝐧𝐞𝐲 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant