‌ᴘᴀʀᴛ ᔕ13ᔕ

118 36 150
                                    

هوسوک یاد گرفته بود که مقابل تمسخر دیگران، بجای جواب دادن بهشون، بیشتر تلاش کنه.
و می‌خواست اون دوتا آلفا که فاصله سنی کمی باهاش داشتن ولی به معنای واقعی مثل بچه هاش بودن، یاد بگیرن مبارزه عادلانه یعنی چی !!
همچنین متوجه بود که اونا چقدر تلاش میکنن و چقدرم خوب دارن پیشرفت میکنن؛

ولی به دلایل نامعلومی، هیچوقت رایان دست از تحقیر و اذیت کردنشون بابت هیکلی که ژنتیکی ظریف بود، برنمی‌داشت.
با اینحال اون دوتا جلوی رایان کم نیاوردن !
چون... الهه ماه !!! دوتا دونسگاش که قبلا موقع بلند کردن میزای کافه، هرچند دونفری...
ولی بازم سریع خیس از عرق میشدن و دستشون به سمت کمرشون میرفت و غر میزدن که چرا اینقدر این میزا سنگینه و بعد خیلی سوسکی از زیر کار در میرفتن؛
همون دوتا آلفا، الآن موقع برگشت از کافه هیونگشونو کول میکنن و جوری قهقه میزنن، انگار فقط یه پر سبک کاه بلند کردن.. ، میزارو تنهایی بلند میکردن، یا حتی وقتایی که باهم مچ مینداختن و رگ‌های برجستشون (که حاصل ضربه‌های سنگینشون به کیسه بوکس بود) ظاهر میشد و نیشخندای مغرورشون.

میدونست خود اون دونفر چقدر به تلاششون افتخار میکنن و هوسوک هم بهشون خیلی افتخار می‌کرد !
امگا به تمام لحظاتی که با اون دوتا رفیق پر تلاشش داشت، افتخار می‌کرد..
برای همین سختش بود ببینه با اینهمه تلاش بازم باید بخاطر یه آدم نژاد پرست که حتی معلوم نیست مشکلش چیه، با اذیت و آزاراش ناراحت میشن ..
البته هرکسی غیر از هوسوک بود، میگفت باید دوستاش از باشگاه بیان بیرون. تا رایان نتونه اذیتشون کنه !

ولی هوسوک میدونست اون دوتا چقدر برای موندن توی اون تیم تلاش میکردن. برای همین تصمیم گرفت کمک کوچولویی به دونسونگاش بکنه؛
که خب... اون کمک شامل خراب‌کردن شب تعطیل
اون دوتا هم بود. با اینحال هنوزم پشیمون نبود.

البته نه تا وقتیکه...

جلوی سالن بوکس ایستاد. به داخل نگاه کرد تا اثری از دوستاش پیدا کنه. وسایل جلوی دیدشو میگرفتن برای همین چند قدم جلوتر برداشت و با دقت بیشتری به فضای داخل باشگاه نگاه کرد.

با شنیدن صدای "آخ" بلند و بعد از اون انفجار خنده از ته سالن، نگاه کنجکاوش به اونور چرخوند ،
چرا اینقدر اون صدا آشنا بنظر میرسید؟؟؟

"بریم ببینیم چه خبره.. "
زیر لب گفت. از بین وسایل گذشت.
دو سه نفری که هنوز از وقت باقیمونده برای وزنه زدن استفاده میکردن، با تعجب به امگای ریزه خیره شدن. بی توجه از بینشون رد شد.
با کمی گردن کشیدن تونست سه تا دختر که از شدت خنده سرخ شده بودن و دلشونو گرفته بودن و از ته دل میخندیدن روبه رو شد؛

نگاه دخترارو دنبال کرد و.. اونجا؛..
یه باسن معلق بود؟؟
نه صبر کن !... دوتا باسن معلق !!!

ʙᴇƦɢᴀᴍᴏᴛ {V⃞h⃞o⃞p⃞e⃞}Where stories live. Discover now